عد از آموزشهای سخت، پایین کوه که میرسیدیم، حاج احمد خرما گرفته بود دستش، به تکتک بچهها تعارف میکرد. وقتی برمیداشتم، گفتم: «مرسی، برادر!»
گفت: «چی گفتی؟»
فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما دیگر دیر شده بود!
ظرف خرما را داد دست یکی دیگه. گفت: «بخیز!»
تو اون سرما، تو گلوبرف، ۲۰ متر سینهخیز برد. دیگه توان نداشتم، ولو شدم. گفت: «باید بری.» ضربهای به پشتم زد که...
بعداً به حاج احمد گفتم به خاطر یک کلمه، برای چی منو زدین؟
گفت: ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوارکننده کلمات اجانب باشید. بهجای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!ت:
براساس خاطره سردار عسکری