خاطره از شهید
يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ
وقتی این شهید به خانه برگشت، دید که مادرش در خانه نیست. او در وسط حیاط مقداری لباس نشسته دید و با زحمت زیاد لباس ها را شست. وقتی که مادرش به خانه برگشت، دید که لباس ها شسته شده است. او وقتی به دم در رفت، کفش های پسرش را دید. او به اتاق رفت و وقتی پسرش را دید، گفت(( دردسر های جنگ یک طرف حالا هم که برگشتی به خودت زحمت می دهی؟!)) پسرش گفت:(( این کار ها برای من افتخار است.))
این شهید در تهران زندگی می کند. همان طور که می دانید، خانه های تهران بسیار بلند است. روزی این شهید از جبهه برگشت، امّا دیر وقت بود. او برای این که پدر و مادر خود را بیدار نکند زنگ خانه را نزد و تا اذان ظهر بیرون خوابید. وقتی که پدر آن شهید برای نماز صبح به مسجد برود، پسرش را دید. او را به خانه برد. آن پدر شهید به پسرش گفت:(( چرا زنگ را زنگ را نزدی تا در را برایت باز کنیم.)) او گفت:(( نمی خواستم شما ها را از خواب بیدار کنم و باعث آزار شما بشوم.))
۹۵/۱۰/۰۵