شهدا ودرس
میگفت: یادتون باشه یک بُعدی نباشید. بهتره دکترِ پاسدار یا مهندسِ پاسدار باشید تا اینکه بخواید فقط پاسدار باشید. نگذارید ایران بعد از پیروزی از قلمرو علمی عقب بمونه.
(شهید بهرام گل آور)
***************
سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره.
(شهید چمران)
***************
چند بار رفته بود دنبال نمرهاش. استاد نمره نمیداد. دست آخر گفت «شما نمره گرفتهای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد.» خودش میخندید. میگفت «کارم تمام شده بود. نمرهام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم.»
(شهید چمران)
***************
قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آنجا درس میخواند، آمده ایران، رفته بود خانهشان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا میخوای بری؟» منصرف شد.
(شهید زین الدین)
***************
درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره اش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار. همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمهاش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوهٔ مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»
(شهید چمران)
***************
محمد سال چهارم ریاضی فیزیک بود، بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها، آن سال قرار بود برای اولین بار بعد از انقلاب (سال ۱۳۶۲) کنکور برگزار شود. کنکور دومرحلهای تستی و تشریحی بود تعداد داوطلبین هم طبیعی است که خیلی زیاد بود از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲...
قبول شدن زیاد هم آسان نبود. محمد هم توی انجمن اسلامی فعالیت داشت، خبرنگار مجله آینده سازان که مجله فرهنگی اتحادیه انجمنهای اسلامی بود و نیز عضو فعال تشکیلات حزب جمهوری اسلامی بود. علاوه براینها شبها هم میرفت بسیج و پست میداد. پدرم خیلی نگران درس او بودند. به او میگفتند من نمیبینم کتاب دستت بگیری.
محمد توی خانه هم که میآمد یا مشغول مقاله نویسی برای نشریه دیواری توی دبیرستان بود یا در حال بازنویسی گزارش برای مجله و کلا فعالیتهای غیر درسی.. اما نمرههایش اصلا کمتر از ۱۹ یا 19.5 نبود! یکبار از او پرسیدم محمد تو کی درس میخوانی؟
گفت اولا سعی میکنم درسها را قبل از تدریس یک دور حتی تند، بخوانم تا بدانم قراره چی درس بدهند.
دوما سر کلاس خوب گوش میکنم اگر اشکال داشتم همانجا میپرسم.
سوما زنگ تفریح که همه شروع به شلوغ کاری میکنند من فوری تمرینها و تکالیف همان درس را حل میکنم. چون تازه درس دادهاند هم بهتر حل میکنم هم دوره میشود و مطلب بهتر در ذهنم جا میافتد. من وقت درس خواندن ندارم و باید نمراتم هم خوب باشه تا بابا از من راضی باشند. همین طور هم بود.
پدرم گاهی تعجب میکردند ولی محمد اکثرا نمره اول کلاسشان بود و معلمها از او کاملا راضی بودند. در کنکور همان سال در مرحله تستی و تشریحی با رتبه بسیار خوب قبول شد و در رشته مهندسی شیمی صنایع گاز، به دانشگاه صنعتی شریف راه یافت.
(شهید محمد شاهرخی)
***************
توی خط مقدم، هر وقت بیکار میشد یا نوبت نگهبانیش میرسید برای کنکور میخواند. خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانواده اش رسید که وحید رضا شهید شده بود...
(شهید وحیدرضا احتشامی)
***************
میخواستیم بین دو رشته امتحان بدهیم. برای این کار حتماً باید درس ترمودینامیک را پاس میکردیم. همراه مجید از یکی از دوستان خواستیم که درس ترمودینامیک را به ما تدریس کند. قبول کرد و سه روز به ما درس داد. بعد از امتحان، نمره مجید چهار نمره بیشتر از آن دوستی بود که به ما درس داد. او به شوخی به مجید گفت اینها را من به تو یاد دادم! چطور بیشتر شدی؟!
(شهید مجید شهریاری)
***************
دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچههای کلاس چهارم مسئلهای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آنها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس دومیها یک نفر را میآورم تا مساله را حل کند. بچهها حل نکردند و معلم مرا برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم مرا روی دوش ان پسر گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل میکردم به این فکر میکردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟
(شهید مجید شهریاری)
***************
در یکی از درسهای مرجع یک سوال سختی برایم به وجود آمد که به سراغ بسیاری از اساتید مدرس آن درس رفتم، اما کسی نتوانست پاسخ بدهد؛ یعنی یک نفر گفت سوال غلط است، استاد دیگر گفت ایمیل بزن به نویسنده از خودش بپرس!
یک روز دنبال دکتر شهریاری گشتم تا سراغ او بروم و جواب سوالم را از او بگیرم. البته دکتر شهریاری نه این درس را در دورهٔ کارشناسی گذرانده بود و نه هیچ وقت در دورهٔ تدریسش آن را درس داده بود. به هر حال با خودم گفتم ضرر که ندارد، من از ایشان هم سوال میکنم. دیدم دکتر وضو میگیرد، سوال را برایش گفتم او سوال را گوش کرد و در حین وضو گرفتن وقتی صورتش را شست، یک قسمت از سوال را جواب داد. دست راستش را شست و یک قسمت دیگر و دست چپش را شست و یک قسمت دیگرش را تا اینکه مسح پای چپش را کشید و سوال مرا به طور کامل جواب داد.
(شهید مجید شهریاری)
***************
همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود.
مدتها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقهای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت.
(شهید بابایی)
***************
۱۸ ساله بود که با معدل ۵۸/۱۹ دیپلم گرفت. در کنکور اعزام به خارج از کشور رتبهٔ نخست را کسب کرد. در کنکور سراسری هم شرکت کرد و در تمامی رشتههای پزشکی دانشگاههای ایران قبول شد که ترجیح داد به دلائلی در دانشگاه تهران به تحصیل ادامه دهد. با ورود به دانشگاه، حرکتهایش جهتی خاص پیدا کرد.
به دلیل اینکه محیط دانشگاه را یک محیط غیراسلامی و نفرتانگیز میدید ـ ظاهر روشنفکرانه و ارضاء کننده خصلتهای نفسانی ـ با اجارهٔ خانهای در جنوب شهر تهران و تحکیم رابطه خویش با توده محروم و زحمتکش، تصمیم به تشکیل گروهی فعال از بچههای جنوب شهر گرفت و این نخستین مرحله جدی از فعالیت سیاسی رضا بود.
پس از چندی جهت رابطه بیشتر با مردم، به دلیل شناخت بیشتر از ویژگیهای منطقه خود (خوزستان)، انتقالی گرفت و در دانشگاه جندی شاپور اهواز مشغول تحصیل شد. در اواخر سال ۵۵ از طرف گارد دانشگاه اخطار گرفت و تهدید به اخراج شد. به دلیل بیاعتنایی و ادامهٔ فعالیت از دانشگاه اخراج شد و به خرمشهر آمد.
(شهید عبدالرضا موسوی)
***************
در یادگیری درسهایش خیلی زرنگ و دقیق بود و همیشه میگفت: خواهر من! درس را باید سر کلاس از استاد یاد گرفت، اگر این گونه شد دیگر نیازی نیست که بعدا به خودت زحمت بدهی. فقط کافی است یک مرور ساده انجام دهی. اسم اصلیاش کوروش بود. یک روز که کتابهای درسیاش را نگاه میکردیم، دیدم که با خودکار قرمز بالای صفحه نوشته است (البته قبل از شهادت) شهید صادق هلیسائی!
سال ۶۴ رتبه اول کنکور پزشکی شد.
سال ۶۵ شهید شد.
(شهید احمد رضا احدی)
***************
پنج تا بچه بودیم.
مجید از همه کمتر درس میخواند و از همه بیشتر نمره میگرفت!
یک بار رمز کارش را گفت: این هم از بازی گوشیهایم هست! در کلاس درس را خوب گوش میکنم. زنگ تفریحها هم مشقهایم را مینویسم تا بتوانم در خانه بازیام را بکنم!
(شهید مجید دایی دایی)
***************
خرج تحصیل آنها را هم می داد!
شهید محمد بروجردی
هر گاه که بچه های مستعدی را پیدا می کردیم، اگر استعداد و علاقه ای برای درس خواندن در آنها می دیدیم، آنها را به حوزه های علمیه معرفی می کردیم تا درس بخوانند. این را بروجردی گفته بود. خرج تحصیل آنها را هم مدتی خود شهید بروجردی می پرداخت. یعنی هر وقت که احساس می کرد آنها نیازمند هستند، 100 تومان، 200 تومان و گاه بیشتر و یا کمتر به آنها می داد و می گفت: «این بچه ها باید رشد کنن. باید به جای گشتن توی شهرها، برن درس بخونن، تا فردا هم خودشون بتونن گلیم خودشون را از آب بیرون بکشن و هم به درد اجتماع بخورند.»
شبی یک قران کتاب کرایه می کرد!
شهید اسدالله کشمیری
ده خودمان مدرسه راهنمایی نداشت. راه زیادی را طی می کرد تا به ده «پرمی» می رسید. هنوز انقلاب نشده بود. هر شب با یکی از کتاب های استاد مطهری و ... به خانه می آمد. با وجود خستگی درس و مدرسه و راه طولانی، کتاب را در دست می گرفت و زیر نور بی جان چراغ مطالعه می کرد. پلکهایش گاهی روی هم می افتاد. ولی خیلی زود خودش را جمع و جور می کرد، پلکهایش را به هم می زد و به خواندن ادامه می داد.
می گفتم:
«خوب بابا جان! بلند شو برو بخواب!»
خمیازه هایش را قورت می داد و می گفت:
«بگذار کتاب را تمام کنم، بعد می روم می خوابم.»
می گفتم:
«فردا شب تمامش کن! چه اصراری است که امشب کلکش را بکنی؟»
می گفت:
«اگر کتاب را تمام نکنم مجبورم یک قران دیگر بدهم و یک شب دیگر کتاب را نگه دارم. کتاب را امشب می خوانم. فردا یک قرن را می دهم و یک کتاب دیگر کرایه می کنم. شما بروید بخوابید! نگران من نباشید!»
ادامه ی درس در یک جمع کوچک
شهید اسدالله کشمیری
مسوولیت گردان امام حسن (علیه السّلام) را به عهده داشتم.
اتاق من و آقای کشمیری، فرمانده گردان امام حسین (علیه السّلام) رو به روی هم بود. در طول مدت همسایگی جلسات فرهنگی مفیدی را برگزار می کردیم. قرارمان این بود که در هر یک از جلسات کتابی را که قبلاً خوانده بود بررسی کنیم:
مکتب انقلاب، کتابهای تاریخی، کتابهای استاد مطهری و.....
در یکی از این نشست ها بنا بود که درباره صلح امام حسن (علیه السّلام) صحبت کنم. شب قبل از جلسه، خواب دیدم که در میان جمعی در حال سخنرانی درباره زندگی امام حسن (علیه السّلام) هستم. شب بعد منتظر آمدن بچه ها شدم. اما فقط سه نفر در جلسه حاضر شدند. یکی از آنها اسدالله کشمیری بود. شروع به صحبت کردم و گفتم: «بچه ها! با این که تعدادمان کم است ولی بحث را شروع می کنم. راستش را بخواهید من خوابی دیده ام. برای همان هم که شده باید درس را ادامه بدهیم.»
و بعد خواب را برایشان تعریف کردم. بچه ها از بحث استقبال کردند. جمع کوچک آن شب ما نتایج خوبی از درس گرفت. نتایجی که یک جمع بزرگ می توانست بگیرد.
علّت تأخیر
شهید غلام حسن رضوی
به مطالعه ی کتابهای مذهبی علاقه ی زیادی داشت، به خصوص کتابهایی که درباره امام حسین (علیه السّلام) بودند. یک روز از تهران خبر داد که: «دارم می آیم مشهد.» اما به موقع نرسید. وقتی آمد و علت تأخیرش را پرسیدم، جواب داد: «توی ویترین یک کتاب فروشی چند تا کتاب دیدم.
چون مغازه تعطیل بود منتظر ماندم تا باز شود. آن وقت کتابها را خریدم و آمدم.»
دل شکسته
در کودکی مشکلات فراوانی داشت، چون پدرش در همان دوران از دنیا رفته بود و سرپرستی محمد را مادرش به عهده داشت وضع مالی مادر محمد هم زیاد تعریفی نداشت. محمد از خاطرات کودکی اش تعریف می کرد: «بچه که بودم سر و وضع درست و حسابی نداشتم. حتی از کفشی که زیر پامون بندازیم و به مدرسه برویم، خبری نبود. توی سرما و گرما پابرهنه می رفتیم مدرسه. شلوارمون هم عبارت بود از یک زیر شلواری کوتاه و بالای زانو. با این که درسم خیلی خوب بود، به خاطر ظاهرمون، بچه های دیگه توی مدرسه مسخره مون می کردن، و توی راه، توی حیاط مدرسه، به طرفمان سنگ و خاک پرتاب می کردن. ما هم به ناچار، می ساختیم و دم بر نمی آوردیم. یک روز که بچه ها خیلی اذیتم کرده بودند، دلم شکست و غصه همه ی وجودم را گرفت. با درموندگی گوشه ای نشستم تا غروب شد. شب هم به خونه نرفتم. به ناچار در یک جایی بیرون از خونه موندم. آن شب غصه دار وضع زندگی مون بودم، نه کسی بود که از ما دستگیری کنه، و نه راهی می شناختم که بتوانم از آن طریق، زندگی را بچرخونم. دست نیاز به طرف هر کس دراز می کردم، دستم را رد می کرد. آن شب خیلی به درگاه خدا راز و نیاز کردم. در همان عالم کودکی، گاهی از خدا گله می کردم و گاهی پوزش می خواستم. صبح که شد، طاقت نیاوردم که مادر و برادران و خواهرانم را تنها بگذارم، آهسته راه خونه را پیش گرفتم و رفتم خونه.»
با این حال، استعداد خوبی داشتیم. بچه ها درسهایی را که معلم می داد، نقطه به نقطه یادداشت می کردن، ولی باز موقع درس پس دادن، وا می موندن، اما من بدون اینکه نکته ای را یادداشت کنم، همه ی آنها را از حفظ بودم و تا آخر سال، هر وقت که معلم می خواست، به او پاسخ می دادم، آن هم پاسخهای درست.
تعلیم فرزندان شهدا
شهید عادی شهابیان
اوایل جنگ، کار سازمان یافته ای جهت رسیدگی به وضعیّت تحصیلی و تربیتی فرزندان شهدا انجام نشده بود. هادی با علم به این موضوع، با همکاری تنی چند از دوستان و با نظارت بنیاد شهید، تعلیم و تربیت فرزندان شهدای کاشمر را بر عهده گرفت، با عزیزان دانش آموز شاهد به اردو می رفت و با آنها با ظرافت خاصی برخورد می کرد. از دبیران مختلف هم دعوت به همکاری در این مهم نموده بود. با این باور که باید آینده ی آنها به نحو مطلوب تأمین گردد. خلاصه به هر نحو که می توانست به آنان خدمت می کرد.
عجیب آن که بچّه ها هم، ایشان را دوست داشتند و با او بودن را برای خودشان افتخار می دانستند. جذبه ی ایشان به حدی بود که چندین نفر با وضعیت علمی نامناسب، بعد از آشنایی با ایشان، از نظر علمی متحوّل شدند. این عزیزان، هم اینک دارای مدارک و مناصب بالایی در جامعه می باشند.
بهترین روش جذب جوانان
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
برادرم جلال با حسین نوروزی به منزلمان آمدند. وقتی به طرفشان رفتم، جلال گفت: «چرا گرفته ای؟»
به کتابهایم اشاره کردم. گفتم: «از دست این ها.»
کلافه شده بودم. نمی توانستم مسائل ریاضی را حل کنم. فقط مطالعه می کردم. می دانستم ریاضی درس مطالعه کردنی نیست، امّا با این کارم سعی می کردم راهی پیدا کنم.
حسین بلافاصله از من خواست تا کتاب را بیاورم. این کار را کردم. روان تر از استاد درس داد. به دقّت به صحبت هایش گوش دادم. از این که آن شب مشکلم را حل کرد، خاطره ای به یادماندنی از او برایم باقی مانده است.
عشق به بچه ها
یکی از شبها که برادرم جلال تازه از مدرسه به خانه برگشته بود، از او پرسیدم: «تو از این همه سر و کلّه زدن با بچّه ها خسته نمی شوی.»
گفت: «من وقتی بین این بچّه ها هستم، احساس می کنم که در بهشت، میان باغهای زیبا گردش می کنم. در بین این همه کارهای خوب، برای من چیزی زیباتر و عزیزتر از با سوادکردن بچّه ها نیست.»
لذّت درس خواندن
شهید محمد علی رهنمون
خیلی درس می خواند. هلاک می کرد خودش را. هر بار که به او می گفتم: «بسه دیگر. چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟» می گفت: «اذیتی نیست، اولاً که خیلی هم کیف می ده، دوماً هم وظیفه مونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کسی نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند.»
دانشآموز شهیدی که با کتابهای درسیاش تفحص شد
در منطقه فکه پیکر شهید 16 ـ 17 سالهای را پیدا کردم که زیر لباسش برجسته بود؛ وقتی دکمههایش را باز کردم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتابى که 10سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.یکى از روزها، در منطقه عملیاتى «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27حضرت رسول صلىالله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند
وبلاگ خوبی دارین اگه دوست دارین به ماهم سر بزنید