وقتی این شهید
به خانه برگشت، دید که مادرش در خانه نیست. او در وسط حیاط مقداری لباس نشسته دید
و با زحمت زیاد لباس ها را شست. وقتی که مادرش به خانه برگشت، دید که لباس ها شسته
شده است. او وقتی به دم در رفت، کفش های پسرش را دید. او به اتاق رفت و وقتی پسرش
را دید، گفت(( دردسر های جنگ یک طرف حالا هم که برگشتی به خودت زحمت می دهی؟!))
پسرش گفت:(( این کار ها برای من افتخار است.))
از خانه بیرون میآیی، دست ادب بر سینه میگذاری و به ولی نعمتت علی ابن موسی الرضا(ع) سلام میدهی، چگونه میتوانی با خیالی آسوده سر بر بالین بگذاری در حالی که مقبره حضرت زینب(س) طعمه نیروهای تکفیری شده است.