خاطره ای از یک جانباز بدون دست
دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ
وقتی این شهید به خانه برگشت، دید که مادرش در خانه نیست. او در وسط حیاط مقداری لباس نشسته دید و با زحمت زیاد لباس ها را شست. وقتی که مادرش به خانه برگشت، دید که لباس ها شسته شده است. او وقتی به دم در رفت، کفش های پسرش را دید. او به اتاق رفت و وقتی پسرش را دید، گفت(( دردسر های جنگ یک طرف حالا هم که برگشتی به خودت زحمت می دهی.)) پسرش گفت:(( این کار ها برای من افتخار است.))
۹۴/۰۶/۰۹