شهدا و نماز
نماز شب در قبر ! (شهیدان حسین و ابوالفضل قربانى)
عملیات پیروزمند خیبر در جزیره ى مجنون در جریان بود، قراربود پس ازشکستن خط ، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از این اخبار،دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها وحملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ریخت.
دراین میان دو برادر به نام هاى حسین و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود کل گردان را متاثر کرده و چون خورشیدى فروزان نورافشانى میکردند. این دو برادر شهید، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق میافتاد درهر مکانى که یگان مستقر می شد، قبرى حفرمی کردند وبه خصوص در شب ، نمار می خواندند. هرکسی که بیدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى دید. چقدر زیبا بود توجه به معبودشان .
نماز حاجت دو رکعتى
در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر یک غفلت درمحاصره عراقیها قرار گرفتیم، به گونه اى که راه پس و پیش نداشتیم . خواستیم خود را تسلیم کنیم ،ولى هنوز کمى امید داشتیم ، چون در یک چادر بودیم و هنوزعراقیها ما را ندیده بودند . با هم مشورت کردیم . بنده عرض کردم در سال 60 درعملیاتى که با مشکل روبه رو شدیم با دو رکعت نماز مشکلمان را حل کردیم و این جا هم خوب است دو رکعت نماز بخوانیم . خیلى سریع دورکعت نماز حاجت خواندیم و با تعویض لباس توانستیم نجات پیدا کنیم . در حال فرار بودیم که عراقیها به ما مشکوک شدند و وقتى فهمیدند از خودشان نیستیم شروع به تیراندازى کردند، ولى آسیبى به ما نرسید.
توسل به اهل بیت
همراه ده نفر از رزمندگان مأموریت داشتیم از رودخانه اى عبورکنیم و به دشمن برسیم. خود را با طناب به هم بستیم و برپیشانیهایمان نیز پیشانى بند یا فاطمه الزهرا(س) بستیم هر چه سعى میکردیم پیشرفت کنیم نمیشد و موج هاى عظیم ما را به جای اولمان باز میگرداند! به پیشنهاد یکى از دوستان نماز دو رکعتى حاجت خواندیم و بلافاصله، زیارت عاشورایى با صداى بلند خواندیم .
بعد از چند ساعت تلاش که در ظاهر خیلى هم پیشرفتى نکرده بودیم نورى به چشمانمان خورد و نا امید از این که نتوانسته ایم به آن طرف برویم، ولى وقتى به ساحل رسیدیم، ساحل دشمن بود و مابه برکت آن نماز و آن زیارت عاشورا، توانستیم از رودخانه عبورکنیم .
نماز بیمه کننده
پس از عملیات غرورآفرین والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بودیم وتبادل آتش از فواصل خیلى نزدیک انجام میشد. یکى از روزها در پشت خاکریز مشغول خواندن نماز بودم. در بین نمازناگهان احساس کردم ضربه ى سنگینى توسط شیئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شکستن نماز خوددارى کردم بعد از نمازمتوجه شدم ترکش نسبتآ بزرکى به مشتم برخورد کرده است ! ترکش را در کرفتم ولى هنوز بسیار داغ بود و نمیشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگیر را از تنم خارج کردم ، دیدم بادگیر سوراخ شده است ولى در حال نماز هیچ آسیبى ندیده ام !
نماز بر روى برانکارد !
ایام عملیات قدس 3 بود که در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند که هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده میکردند، ایشان را بر روى برانکارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسوول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمىداد و راحت خوابیده بود. همگى فکر کردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم که مقدمات کار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده کیم . ناگهان دیدیم که چشمانش را باز کرد وبا یک متانت خاص گفت : برادر! ببخشید که جواب شما را ندادم ، چون فکر مىکردم اکر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بکشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع که شما سوال کردید مشغول خواندن نماز بودم !
معجزه الهى
در سال 1367 هنگام عقب نشینى نیروها و جمع آورى تسلیحات از مناطق جنکى، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبورمیکردند و در بعضى مناطق بمباران هایى انجام مىدادند. یک روز درسنگرى بودیم که داخل آن مقدار زیادى مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگرخارج شدیم .
صدایى به گوش میرسید که فریاد مىزد: حاجى را از سنگربیاورید بیرون.اما در همین لحظه بود که جنگنده عراقى موشک هاى خود را پرتاب کرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ماسریع موضع گرفتیم که مورد اصابت ترکش ها قرار نگیریم . بعد ازچند لحظه که وضعیت عادى شد به محل برگشتیم . یکى از نیروها گفت : بروید داخل سنگر نیمه ویران و حاجى را بیرون بیاورید. من به همراه یکى از دوستان، سینه خیز رفتیم داخل سنگر و با منظره ىعجیبى روبرو شدیم که جز معجزه ى الهى چیز دیگرى نبود!
حاجى در سنگرى که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و نماز بود!
دلیل محکم (شهید غلامعلى پیچک)
شهید پیچک، همیشه براى سایر برادران گردان الگو بود. زخمى شده بود و خون زیادى از او میرفت، امداد رسانى هم کم بود و باید حتمآ به پادگان سرپل ذهاب میرسیدیم . وقت تنگ بود و وضعیت غلامعلى اورژانسى بود. با این حال کمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نیمه خوابیده خواند.اما قبل از آنکه به پادگان برسیم شهید شد. همین امر دلیل محکمى بود براى همه که نماز را حتماسر وقت بجا آورند.
گریه به خاطر نماز
یکى از دوستان امیر براى ما تعریف میکرد: یک بار مأموریت مان طول کشید و ما به نماز اول وقت نرسیدیم . رفتم آثسپزخانه براى صرف غذا، اما از امیر خبرى نبود. دنبالش گشتم او را کنار تانکر آب دیدم که داشت وضو میگرفت . بر چهره اش غبارى از غم نشسته بود و میگفت : پناه بر خدا، خدایا! مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
اذان مىگویند (شهید على اکبر شیرودى)
علىاکبر در کنار هلیکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال مىکردند. خبرنکارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟
شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمىجنگیم ، ما براى اسلام می جنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد.
این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف
پرسیدند: کجا؟ علی اکبر گفت : نماز! دارند اذان میگویند.
نماز وصال
عبدالحسین در بیمارستان مشهد بسترى بود و من هم نیز بستری بودم . گه گاه به او سر مىزدم ، از ناحیه سر مجروح شده بود، حالش خوب نبود، یک شب نزدیک اذان صبح مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت : عبد الحسین حالش هیچ خوب نیست . سریعا بالاى سرش رفتم ، او را به نرده هاى تختش بسته بودند که به زمین پرتاب نشود. گاهى تکان هاى شدیدى میخورد و سپس بیهوش مىافتاد.
پزشک بالاى سرش آوردیم ، با داروهاى آرام بخش تا حدودى آرام گرفت و بیهوش روى تخت افتاد. مدتى بعد ناگاه بلند شد و نشست و مرا صدا زد و گفت : «خاک تیمم بیاور » مردد بودم بیاورم یا نه ؟ چون بعید مىدانستم وقت را درست تشخیص بدهد، به هر حال آوردم ، تیمم کرد، مهر خواست ، مهر را روى زانویش گذاشت ، تکبیره الاحرام بست ، با حالتى عجیب با خداى خود حرف مى زد، منتظر بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت کنم ، قبول باشدى بگویم و از احوالش جویا شوم . نماز با تکبیره الاحرام شروع شد ولى با سلام تمام نشد، در نماز عشق عبدالحسین نزد معشوقش رفت و سلام نماز را در بهشت گفت .
نماز در قایق
نزدیکیهاى غروب آفتاب ، مسیر طولانى را به طور مخفیانه شناسایى کرده بودیم ، موقع غروب محمدعلى گفت میخواهم نماز بخوانم
گفتم : میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده ، یا حتى اسیر شویم ، ولى او بىاعتنا به حرف من مشغول وضو شد. با خودم فکر کردم که اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن کردیم و نماز را به محمدعلى اقتدا کردیم .
عطر خیبریون
غروب بود، گوشه اى نشسته بودم و وصیت نامه ام را می نوشتم . کنارم آمد و گفت : مرتضی چه احساسی دارى؟ من که در آسمان خون می بینم ، فردا چه خواهد شد؟ آهى کشید و ادامه داد: من احساس خاصى دارم .
در جوابش چیزى نگفتم و فقط سکوت کردم . همان شب خواب دیدم که به اتفاق او به سبزوار رفته ایم ، وقت
نماز بود و عده اى اصرار می کردند که یا به من یا به او اقتدا کنند. من از او خواستم که بپذیرد امام جمامت شود، قبول کرد. نماز که تمام شد، شیشه عطرش را درآورد و به همه تعارف کرد. بعد از آن سیدى به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و گفت : «خوش آمدى، با سجاده ات و شیشه عطرت ».
صبح عملیات خیبر شروع شد. از آب گذشتیم ، هلى کوپترهاى دشمن قایق ها را می زدند، رضا آر- پى - چی می زد، ولى نمیدانم چرا گلوله هایش عمل نمیکرد، شاید این هم خواست خدا بود. با فرماندهى تماس گرفت و گفت : بچه ها پنج دقیقه وقت دارند و بعد از آن دیگر از بچه ها کسی باقی نمىماند، چه کنیم ؟دستور داده شد که همگی اسیر شوند.
عطر جانماز (شهید غلامرضا پروانه)
رضا در حالى که هنوز قدرت مقابله داشت ، در راستاى اطاعت از فرماندهى دست از نبرد کشید و به بچه ها گفت : از این لحظه به بعد هر کس مقاومت کند، کشته میشود و شهید به حساب نخواهد آمد، بعد خودش قامت بست و به نماز ایستاد و در حالی که کلمات نماز را زمزمه می کرد به دیدار خداوند شتافت وقتى به سراغش رفتم عطر جانماز در کنارش بود.
قضاى نماز صبح (شهیدعلى فتاح پور)
آن روز نماز صبح همه قضا شد. وقتى على را براى خواندن نماز قضا بیدار کردم و او متوجه موضوع شد، با ناراحتى ما را خطاب کرد که چرا امروز خواب مانده اید؟ هر چه دلیل آوردیم ، براى او قانع کننده نبود. از آن به بعد على شب ها در بسیج میخوابید و پس از آن که نماز اول وقت را در مسجد میخواند، به منزل برمیگشت تا مبادا مجددا نمازش قضا شود.
وضوى نیمه شب
نیمه شبى براى شناسایى وارد خاک عراق شدیم . محمدمهدى با دوربین مواضع عراقیها را عکسبردارى میکرد. ناگهان دیدم در خودش فرو رفته است پس از مدتى سکوت ، گفت : « اذان می گویند » با تعجب نگاهى به او کردم ، گفتم : «در این بیابان دراندشت چه کسى اذان میگوید؟» ولى او گفت « چرا، من صداى اذان را میشنوم ». دریافتم که سروش غیبى در گوش او اذان خوانده است .
اتومبیل را متوقف کردیم ، کمى آب از رادیات ماشین گرفتیم ، با آبى که کمتر از یک لیوان بود، سه نفرى وضو گرفتیم . آبى که از دست محمدمهدى فرو می ریخت ، من از میانه زمین و هوا قاپیدم و دوستمان نیز آب وضوى مرا.
آهوى رمیده
تنها دوستش ،جوانی همسن و سال خودش بود. متوجه شده بودیم که شبها بسترش را ترک می کند و ساعتها در سیاهی شب گم می شود . کنجکاو شدیم . شبی مراقبش بودیم ، وقتی دید همه خوابند ، آهسته سنگر را ترک کرد ، وضو ساخت و قرارگاه را در سکوت پشت سر گذاشت ، و بعد چون آهوی رمیده ای در میان کوه آن قدر دوید تا به مامن مورد نظرش رسید . از دور او را می پاییدیم .
به نماز ایستاد و صدایش به مناجات بلند شد. آن چنان غرق در عوالم روحانی خود شده بود و زیبا با خدا حرف می زد « یا نور یا قدوس » که احساس کردیم ریگهای بیابان نیز با او هم صدا شده اند و به تسبیح مشغولند و ما که در کمین عارف نوجوانمان بودیم ، به سختی گریستیم .
حالى براى نماز (شهید عبد الحسین برونسى)
یک ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمدیم گردان . قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایى. عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت ، بیشتر فشار کار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر، اما بعد از این که وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد.
ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم ، فکر نمیکردیم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بیدار کرد. «بلند شین نمازه»، بلند شدیم ، پلک هایمان را به هم مالیدیم ، چند لحظه طول کشید، صورتش را نگاه کردم ، مثل همیشه میخندید، انگار دیشب هم نماز باحالى خوانده بود.
لقاء محبوب (شهید مجید مقدادى)
زیر چشمانش گود افتاده بود و مادر، نگران به صورت جوانش می نگریست دست هاى مجید بیحال روى پتوى سبز رنگ بیمارستان افتاده بود. زلف پریشانش بوى همه جا را میداد بوى باروت ، بوى حماسه ، نگاهى معصومانه و آرام به مادر مىکرد با اشاره آب خواست براى وضو، مادر رفت . و بعد از دقایقى برگشت ، ظرفى آب آورد، با کمک مادر وضو گرفت ، مادر براى بردن ظرف آب از اتاق خارج شد، وقتى د وباره برگشت مجید صورتش خیس وضو بود و در میان پتوى سبزبیمارستان شهادتین را گفت و به لقاء محبوب رسید.
تعقیب شبانه
مدتها بود متوجه غیبت هاى نیمه شب مهدى شده بودم . شبى دوستم را بیدار کردم و گفتم : صبورى رفت ، پاشو بریم ببینیم کجا می ره. خواب آلود گفت : تو چکار دارى، بگیر بخواب . پتو را به سرش کشید و خوابید. بلند شدم و پاورچین مسیر حرکت مهدى را گرفتم و رفتم ، از دور می پاییدمش ، رفت توى نخلستان ها و زیر درختى به نماز ایستاد، لحظه اى بعد صداى گریه و ناله اش بلند شد، برگشتم ، شب بعد و شب هاى بعد هر چه انتظار کشیدم ، مهدى نرفت ، بالاخره کنجکاوى امانم را برید گفتم : مهدى چرا سر پستت نمیروى؟ اخمى کرد و گفت : « تو اگر میخواستى من سر پستم بروم آنجا را اشغال نمیکردى».
شرمنده سر به زیر انداختم . یک سؤال در ذهنم شکل گرفت ، چطور فهمیده بود؟
موقعیتی برای نماز (شهید عطاءا... اکبرى)
در هر وضع و موقعیت که قرار میگرفت ، سعى میکرد خودش را به نماز جماعت برساند. عطاءا... پس از مدرسه به مغازه میرفت و به پدرش کمک میکرد، زمانى که نزدیک اذان میشد سریعا میگفت :
حاجى! مغازه را ببند، برویم مسجد که به نماز جماعت برسیم . وقتى پدر به او میگفت : قدرى صبر کن حالا میرویم . میگفت : فایده ندارد، الان شیطان است که با این حرف من و شما را گول میزند. بیایید زودتر برویم به مسجد، قول میدهم بعد از نماز هر کارى داشته باشید انجام دهم .
جماعت چهارنفرى
یک روز در جزیره ى مجنون مشغول نماز جماعت بودیم . (به علت آتش سنکین دشمن معمولا نماز جماعت خوانده نمىشد، ولى یک روز ما یک نماز چهار نفرى خواندیم ).
در رکعت دوم هواپیماهاى دشمن کنار خاکریز ما را با موشک زد و مقدار زیادى خاک و لجن به روى بچه ها پاشید و نماز هم از جماعت خود خارج و شکسته شد. ولى ما دوباره نماز جماعت برقرار کردیم و این بار موفق شدیم که نماز را تمام کنیم و از این بابت خد را شکر کردیم .
ریسمان الهی (شهید مسعود طاهری)
بهمن ماه سال 1360همراه 20نفر از دوستان رفتیم «چزابه» ، آنجا ما به سنگرسازى مشغول بودیم ، چرا که احتمال حمله ى عراقیها بسیار زیاد بود.
در میان ما برادر معلمى بود به نام ((مسعود طاهرى))، وى داراى روحیه اى بسیار عالى بود. صورتى نورانى و اخلاقى حسنه داشت و همیشه در حال نماز و عبادت بود. یک روز به شوخى به او گفتم :
((آقا مسعود! این قدر نماز و دعا میخوانى، نکنه مىخواهى خدا یک طناب برات بندازه پایین و تو را بکشه بالا پیش خودش)).
ایشان با آن حالت معنوى خودش جواب داد:
((ما کجا، خدا کجا؟ عاشقى باید دو طرفه باشه . یه دست و پامىزنیم ، شاید خدا دلش رحم بیاد و دست ما رو هم بگیره)).
یک روز بعد از نماز مغرب و عشا، قرار شد که در سنگرها نگهبانى بدهم . من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2بامداد در یک سنگر نگهبان بودیم . ناگهان مسعود از من حلالیت خواست و کفت : «فرد شهید میشوم ». و به دنبال حرف خود گفت :«فردا اول تیر به قلب من میخورد و بعد از چند قدم تیرى به سرم اصابت مىکند و آن ریسمانى را که میگفتى شاید خدا از روى رحمتش برایم بیندازد». فردا همانطور شد، در جلو چشمانم دو تیر، یکى به قلب و یکی هم به سرش اصابت کرد و چند ماهى هم جنازه اش در چزابه (همانجایى که نماز مىخواند) ماند تا بعدا او را آوردند. من باورم نمیشد که رابطه ى ایشان با خدا، آنقدر نزدیک شده باشد که به برکت آن نمازها و ارتباط ها، از نحوه ى شهادتش هم با خبر شده باشد.
قرآن قبل از نماز
در منطقه ى گیلان غرب ، منطقه اى بود به نام تنکاب . نوجوان بسیار مؤمن و با صفایى آنجا بود که خیلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنین نسبت به رعایت حقوق نیروها و مراعات آن ، گذشت ، ایثار و فداکارى نسبت به آنها تلاش فراوان داشت . یکى از خصوصیات این نوجوان این بود که وقتى براى نماز شب بیدار میشد دلش میخواست دیگر رزمندگان را هم بیدار کند تا از این فیض بهره ببرند، او شیوه ى خوبى را براى این کار انتخاب کرده بود. در نیمه ى شب ، نزدیک اذان صبح گوشه اى از سنگر می نشست و شروع میکرد به تلاوت آیات قرآن کریم با صداى زیبا و آهسته . از آنجا که نزدیک اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشینى هم داشت برادران دیگر هیچ اعتراضى نمیکردند و با کمال میل از خواب برمیخاستند و نماز شب میخواندند.
نماز شهادت (شهید حسن نقشه چى)
عملیات بدر بود، با یک فروند هلیکوپتر« شنوک » به جزیره ى مجنون رفتیم خیلى سریع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر کرده و از صبح تا حوالى غروب زیر شدیدترین آتش دشمن و با هدایت دیده بان ، روى تانکها و نفرات دشمن گلوله ریختیم . نزدیک غروب ، دشمن عقب نشینى کرد. برادر «حسن نقشه چى» در نزدیکى من ، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. زیر چشمى او را میدیدم . مثل ابر بهارى اشک می ریخت ، حال و هوایى خاص ، و صورتى بسیار نورانى داشت . در حال گفتن اذان مغرب بودم . که حسن داخل سنگر رفت ، تکبیر نماز را گفت و رکعت اول را به پایان رسانید. گلوله اى در دو مترى ما به زمین خورد، از میان دود و باروت یکى از بچه ها مرا صدا کرد در حالى که موج مرا گرفته بود به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم ، بدن حسن کاملا سالم و گرم بود، فقط ترکش رندى به قلب او اصابت کرده بود. صورتى نیکو و نورانى داشت بوسه اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم . آمبولانس آمد و او را از پیش ما برد، ولى یادش براى همیشه در دلها باقی ماند.
نماز صبح در میدان مین
در عملیات رمضان در یک روز گرم و آفتابى در منطقه ى جنوب و اطراف پاسکاه زید، ساعت 21، دستور عملیات و پیشروى داده شد، همه ى رزمندگان ، با تکاپوى زیاد، مشغول انجام وظایف خود بودند و فقط به پیشروى در عمق محورهاى عملیات می اندیشیدند.
میادین مین ، به سرعت پاکسازى میشد. حمل مهمات و تغذیه با احتیاط غیر قابل وصفى با چراغ هاى خاموش و زیرمنورهاى دشمن صورت میگرفت . ساعاتى از نیمه شب گذشته بود که به پشت یک میدان مین عجیب و غریب رسیدیم ، برادران تخریب توانسته بودند بخشى از آن را براى عبور خودرو و رزمندگان ، پاکسازى و نوارکشى کنند. ما هم که در یک آمبولانس بودیم ، مجبور بودیم با احتیاط کامل و با آهستگى عبور کنیم . یکى از رزمندگان در جلوى ماشین پیاده حرکت میکرد و مسیر را نشان مىداد. چرخ سمت راست بر اثر برخورد با مین ضد نفر، ترکید و خودرو متوقف شد. هر لحظه امکان داشت خمپاره اى بر روى ماشین ما فرود بیاید و به همین دلیل وحشت کرده بودیم . به دلیل کم عرض بودن جاده ، امکان جک زدن نیز نبود. چند دقیقه اى نگذشته بود که در تاریکى صداى ضعیف موتورسیکلتى به گوش ما رسید. هنگامى که به ما رسیدند، بلافاصله مشغول مین یابى در محل و تعویض چرخ خودرو شدند.
در همین حال دیدیم که یک نفر از آنها مشغول جهت یابى است و با قطب نما دنبال قبله مىگردد. «وقت نماز صبح شده بود». چگونه مىشد در زیر آن آتش گلوله ها، جاى امنى براى نماز پیدا کرد؟! امکان تجدید وضو نبود. آن دو تخریبچى در انتهاى نماز خود بودند و عملشان همه ى بینندگان را به شوق معنوى وا مىداشت . من هم با تمام وجود خاکى خود، در مقابل خداوند ایستادم . زیر منورها و تیرهاى رسام ، صداى خودم را نمىشنیدم . نماز را سلام دادم . رو به قبله ایستادم تا به حضرت امام حسین (ع ) عرض ادب کنم که موج انفجار مرا زمین گیر کرد. نماز صبح در میدان مین ، در کنار چند مجروح به همراه آماج گلوله هاى دشمن عجب حال و هوایى داشت که هنوز بعد از21سال غبطه لحظه اى از آن را مىخورم .
خون و آب
شب عملیات رمضان نزدیکىهاى پاسکاه زید بودیم . عملیات حدود بیست کیلومتر پیاده روى داشت . باید براى نماز از قبل وضو مىداشتیم چرا که شاید مجبور مىشدیم نماز را در حال حرکت بخوانیم .
خمپاره اى نزدیک مان منفجر شد. همه در حال وضو گرفتن بودیم
. ترکشى خورد به سر یکی از بچه ها که داشت مسح سر می کشید با خونسردی و لبخندی بر لب
. خون از سرش جوشید و با آب وضوی صورتش آمیخت . اما خنده هنوز روی صورتش بود .
توکل بر خدا
یک برادر وظیفه داشتم که خیلى به نماز مقید نبود و مخصوصا مواقعى که وضعیت قرمز و خطرناک میشد، به طور کامل از نماز خواندن خوددارى مىکرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مىخواست بیشتر با بقیه نیروها باشد. یک شب در یک کانال بودیم تا این که آتش بسیار سنگینى از طرف دشمن ریخته شد. تا نزدیکىهاى صبح مشغول نبرد بودیم و در گرما گرم جنگ صداى اذان پخش شد. کانال ما به نمازخانه بسیار نزدیک بود. من به همراه چند نفر دیگر نماز خواندیم . تا سرانجام اغلب نیروهایى که آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى دید که این نیروها چه طور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مىروند گفت : ((من واقعا تعجب مىکنم که با این همه ترکش و خمپاره حتى یک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسیب ندیدید.ا))
با مشاهده ى این صحنه ها و درک این مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هیچ خطرى ندارد، کم کم به جمع نمازگزان پیوست واز انسان های، مقید نسبت به نماز شد.
کار عارفانه (شهید احمد رضایى)
در منطقه ى عمومى مهران ، در مکانى مستقر بودیم که در نزدیکى ما خانه هاى خالى و قدیمى وجود داشت . به علت گرماى هوا، در بیرون ساختمان ها و چادرهایمان مىخوابیدیم و گاهى هم بر روى پشت بام شب را به صبح مىرساندیم . شب ها شهید احمد رضایى با مشقت بسیار، مسافت زیادى را طى مىکرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مىرفت و در آن ساختمان هاى متروکه مشغول نماز مىشد. چون محل پرتى بود و بدون جلب توجه به هیچ مسأله اى و هیچ فردى مخلصانه عبادت مىکرد.
یک شب رفتیم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپیمایى و تمرین بودیم . ولى بعد از بازکشت هم این شهید گرامى نماز شب را ترک نکرد و نه تنها نماز شب خواند، بلکه تا صبح بیدار بود و بعد از این همه سختى در ساعت شش و پانزده دقیقه خوابید.
مکان مخصوص عبادت
یک روحانى در گروهان ما بود. او همیشه اصرار داشت در یک نقطه ى خاص عبادت کند و به همین دلیل گوشه اى را انتخاب کرده بود و در آن جا نماز مىخواند و قرآن تلاوت مىکرد.
یکى از دوستان مىگفت یک شب به او گفتم : ((چرا شما همیشه همین جا نماز مىخوانید و در همین مکان مىمانید؟!)) او قرآن را با احترام بست و با تبسمى ملیح پاسخ مرا داد. من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقیقا در آن محل خورد و او در محل نیایش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسید!
شاید او مىدانسته که این مکان محل عروج اوست که آن قدر مقید به عبادت در آن محل بود.
اعتراض نابجا (شهید اکبر آمبرین)
یک روز شهید «شیخ اکبر آمبرین » در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود. خمپاره اى به نزدیکى ما اصابت کرد، ولى او به نمازش ادامه داد!
بعد از نماز وقتى به او اعتراض کردیم که چرا نمازت را قطع نکردى و نشکستى، گفت « اصلا من متوجه نشدم که خمپاره اى در این نزدیکىها فرود آمده است !
یادمان شهیدان
نیمه های شب بود که از سنگر کمین برمی گشتیم . از پشت یکی از خاکریزها صدای ناله پرسوزی شنیدیم.طاقت نیاوردیم ، رفتیم نزدیکتر، در تاریکی شب با خدای خودشان راز و نیاز می کردند . چشم ، چشم را نمی دید . نزدیکتر شدیم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجیبی داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بی اختیار پشت سرشان زانو زدیم و با ناله محزونشان همنوا شدیم .کارشان که تمام شد متوجه ما شدند.
پرسیدیم :« چرا این همه راه طولانی را پیاده آمده و این گوشه بیابان نشسته اید و راز و نیاز می کنید ؟!»
گفتند :« اینجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره ای آمد و خرابش کرد . چند نفر از بهترین دوستانمان همین جا شهید شدند. ما نیز به یاد آنها اینجا جمع شده ایم .»
چادر نماز
قبل از عملیات خیبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم . واحد تبلیغات ما دو تا چادر تهیه کرده بود و آن را به نام مسجد امام حسین (ع ) مىشاختیم .
قرار شد اول ، حفاظت دو چادر را تأمین کنیم و بعد آن جا نماز جماعت برپا کنیم . تقریبا اندازه ى قد یک انسان دور تا دور چادرها را کیسه چیدیم تا از ترکش در امان باشد.
یک روز در حال خواندن نماز ظهر بودیم که هواپیماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پرکرد، ولى ما نماز را ادامه دادیم . بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزدیک چادر ما فرود آمد ولى هیچ کس نماز را ترک نکرد! بعد ازنماز که چادر را بررسى کردیم ، دیدیم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسیبى ندیده اند.
نماز جماعت یا نماز شب (عملیات محرم )
سال 1361 قبل از عملیات محرم بود که رزمندگان خود را براى عملیات آماده مىکردند. من نیز در تیپ 17 على بن ابیطالب (ع ) بودم . در آن روزها در کارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بودیم . رزمنده ها در محوطه کارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت که معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مىشد.
گاهى وقتها بعد از نیمه هاى شب که از خواب بیدار مىشدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مىافتاد، ابتدا فکر مىکردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مىشود، اما بعدا به خود مىآمدى که اکنون وقت هیچ کدام از نمازهاى یومیه نیست . بلکه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن که چشمت مىافتاد شاهد راز و نیاز بسیجیان و رزمندگانى بودى که غرق در معشوق خویش بودند. آیا آنها از خداى خود مقام و موقعیت مىخواستند؟ آیا دنبال مال دنیا بودند؟ آیا...؟!
آنها طورى راز و نیاز مىکردند که گویى عزیزترین شخص خود را از دست داده اند. اما همین عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسید ، شبانگاه ، بر قلب دشمن می زدند و با قدرت ، ایمان ، دشمن را به زانو درمىآوردند.
این قدرت و انگیزه چیزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بین عبد و معبود.
مناجات تا اذان صبح (شهید سیداصغر توفیقى)
شهید توفیقى یکى از بچه هاى باصفا و قدیمى جبهه ، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعملیات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتیم . رزم خیلى سنگینى بود. بعد از یک سرى بد و بایست ها و ستون کشی ها، بچه ها را روانه چادرهایشان کردند. بعد از اینکه بچه ها خوابیدند، بعد مدتى نیروها را از چادرها بیرون کشیدند.
این دفعه ، بچه ها را کلى راه بردند. فشار سنگینى وارد کردند، تا نیروها براى عملیات آماده باشند. وقتى داشتیم به سمت چادرها برمىگشتیم ، دیدم «سیداصغر» مسیرش را عوض کرد و ستون را سپرد دست یکى از بچه ها. آن موقع توجهى به این قضیه نکردم . موقع اذان صبح که آمدم براى نماز، «سید اصغر» را دیدم که هنوز داشت مناجات می کرد .
با آن همه پیاده روى و ستون کشى شب قبل که رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترک نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نیاز کرده بود.
نماز بر روی تانک !
در عملیات فتح المبین بود که ما به عنوان نیروى تأمین جهت جلوگیرى از دور خوردن ، توسط نیروهاى دشمن در حال خدمت بودیم . عملیات تا ظهر ادامه داشت . ما در عقب تانک بودیم . چون فرصت نداشتیم و موقعیت هم طورى نبود که بتوان نماز را در روى زمین خواند، با همان خاکى که بر روى سطح بیرونى جمع شده بود تیمم کردیم و مشغول نماز شدیم .
پوتین ، کلاه خود، و تجهیزات همراهمان بود. هم چنان تانک هم در حال حرکت بود و حتى گاهى شلیک مىکرد، و در بعضى موارد به ناچار در جاده مىپیچید. من با زحمت و مشقت فراوان ، جهت قبله را حفظ مىکردم و مواظب بودم رویم از قبله برنگردد. به هر حال آن روز، نماز را بر روى تانک در حال آتش ریختن و حرکت خواندیم .
توفیق عبادت
چند شبى بود که نیمه هاى شب از خواب بیدار مىشدم ، ولى حال این را که برخیزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفیق نداشتم . کوهستانى بودن منطقه ، و این که روى زمین برف نشسته بود و فاصله ى زیاد آبا با ما، سرما و ترس نیز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
یک روز یکى از رزمنده هاى خیلى با حال را دیدم و قضیه محروم شدن از فیض نماز شب را به او گفتم . او گفت : «تو باید دو کار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى. اول این که نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم این که از خدا توفیق بخواهى ».
دوبار نماز صبح ! (شهید پرهازى)
این خاطره مربوط مىشود به خرداد ماه سال 1360، در آن ایام به همراه دو نفر دیگراز برادران به عنوان مسئولان دسته هاى یک گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بودیم . محل استقرار ما «شهرک دارخوین » بود. در واقع این محل ، مقرى بود جهت استراحت و تجهیز نیروها.
به طور کلى در بین نیروها، همیشه افراد شوخ طبع وجود داشتند که اتفاقا یکى از این فرماندهان دسته ها، داراى همین ویژگى و روحیه بسیار خوب بود. اسم کوچکش را به خاطر ندارم ، شهید «پرهازى» در بسیارى مواقع دیده مىشد که با دیگر رزمنده ها یک جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هایشان با خنده نیز همراه بود.
یک روز صبح، تازه صداى اذان به گوش می رسید که من از خواب بیدارشدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى دسته ى شهید «پرهازى » تا آنها را براى نماز بیدار کنم . تعدادى را صدا کردم و عده اى هم خودشان بیدار شده بودند و یا این که با این سر و صدا از خواب بیدار شدند. از قیافه هایشان معلوم بود که سئوالى دارند، و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند که ما یک بار نماز صبح خوانده ایم ، که البته خودشان فهمیدند چه خبر است .
بله شهیدبزرگوار «پرهازی» نزدیک ساعت 2 بامداد، بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو رکعت نماز صبح خوانده و خوابیده بودند.
ولی چاره اى نبود. همگى بلافاصله بیدارشدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شد ند.
نماز و فرماندهى (شهید مهدى زین الدین)
شهید زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد، ایشان در هر وضعیت و در هر منطقه اى که بود به محض رسیدن وقت نماز، براى اداى فرضیه نماز مهیا مىشد.
در منطقه سرد شت تردد داشتیم ، در حالى که جاده ها و محورها از لحاظ امنیتى تضمینى نداشت و از جهت فعالیت گروهک هاى ضد انقلاب بسیار آلوده بود. موقع نماز شد، ایشان در همین اوضاى سریع ماشین را نگه داشت و کنار جاده به نماز ایستاد.
پس از شهادتش ، یکى از برادران در عالم رؤیا او را دید که مشغول زیارت خانه ى خداست ، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسیده بود: «شما اینجا چه کاره اید؟!» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاى اول وقتى که خوانده ام ، در اینجا فرماندهى اینها را به من واگذار کرده اند ».
مسلمان شدن شهید زرتشتى
یکى از دوستان مىگفت : در اردوگاهى که به سر مىبردند آزاده اى زرتشتى بود که همیشه در حرکت ها و اعتراضات مختلف ایشان را همراهى مىکرد وى مىگفت : یک روز صبح مىخواستیم نماز بخوانیم دیدیم که او هم به صف نمازگزاران پیوست ! تعجب کردیم و از او علت را جویا شدیم . گفت :« دیشب خواب دیدم حضرت امام (ره) به خانه ما آمدند و کنار دیگر افراد خانواده نشستند پس از مدتى فرمودند بلند شو نماز بخوان ! نگاهى به پدر و دیگر افراد خانواده کردم که چه کنم یا چطور جواب حضرت امام (ره) را بدهم ؟! در همین هنگام ناگهان پدرم گفت : بلند شو پسرم اطاعت از فرمایش حضرت امام واجب است . بعد از آن پدرم نیز به همراه حضرت امام بلند شد و جهت گرفتن وضو کنار حوض رفت . وقتى از خواب برخواستم این موضوع را با برادر روحانى اردوگاه در میان گذاشتم ایشان به من پیشنهاد کردند که مسلمان شوم و من هم امروز شهادتین را خوانده و مسلمان شده ام بعد از چند وقت آن برادر مسلمان بر اثر بیمارى در اردوگاه به درجه رفیع شهادت نایل شد.
الف) توجه به وقت نماز و انتظار بر طاعت خداوند؛ (حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ). (بقره: 238)
ب) توجه دادن دیگران به اوقات نماز و تشویق به ادای آن در اول وقت.
1- هم رزم شهید علی موسوی می گوید: «تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود. آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت. هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد. یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول کشید، ناگهان در باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید: برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟ بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود».
ترک نکردن نماز اول وقت حتی در دشوارترین شرایط.
2- رزمنده دلاور، محسن شاه رضایی در نقل خاطره ای می گوید: «در شب عملیات بَدر، سوار قایق شدیم و زدیم به خط مقدم، زیر باران تیر. در حین عملیات بودیم که وقت نماز مغرب شد. رزمنده پیری با ما بود، شروع کرد با آب هور وضو گرفت. ما هم بعد از او وضو گرفتیم و در همان دقایق به نماز ایستادیم. آن شب، آن نمازِ اول وقت، در آن شرایط سخت، بهترین نماز ما بود».
لبیک گفتن به ندای خداوند و ترجیح دادن نماز بر دیگر امور روزانه.
3- برادر قَدَمی، از هم رزمان و همکاران شهید سید مرتضی آوینی می گوید: «در ایامی که شبانه روز برای تدوین و مونتاژ در صدا و سیما بودیم، به محض اینکه وقت نماز می رسید، همین که قرآن شروع می شد، سید، قلم را زمین می گذاشت، لباس را می پوشید و بچه ها را صدا می کرد: حرکت کنید که وقت نماز است. سپس به طرف مسجد بلال حرکت می کرد. سید همیشه از اولین کسانی بود که وارد مسجد می شد».
اهمیت دادن به نماز اول وقت، در برابر دیگر کارهای زندگی.
4- برادرِ شهیدِ بزرگوار حمزه اباذری نقل می کند: «در زمین کشاورزی نزدیک روستا مشغول کار بودیم. می خواستیم هر چه زودتر کار تمام شود تا برگردیم به خانه که ناگهان حمزه دست از کار کشید و به طرف شیر آب رفت. با تعجب به او گفتم: کجا می روی؟ گفت: مگر صدای اذان را نمی شنوی؟ وقت نماز است. گفتم: بیا کار را تمام کنیم، بعد می رویم نماز می خوانیم. با حالت عجیبی به من گفت: چطور این قدر به نفْسِ خودت اهمیت می دهی، اما به خدای خودت نه؟ و بعد رفت تا نماز را در اول وقت به جا آورد».
توجه داشتن به اوقات و زمان نماز و جدیت در به جای آوردن آن در اول وقت حتی در شرایط ناامن.
5- امیر دلاور، سردار دربندی، از هم رزمان شهید بزرگوار علی صیاد شیرازی می گوید: «در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی کوپتر. دیدم ایشان مدام به ساعت شان نگاه می کند. علت را پرسیدم. گفت: موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیاید تا نماز را در اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح بدانید تا مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفت: اشکالی ندارد، ما باید همین جا نماز را بخوانیم. هلی کوپتر نشست. با آب قمقمه ای که داشت، وضو گرفتیم و نماز ظهر را همگی به امامت ایشان اقامه کردیم».
در نظر گرفتن رضای خداوند در همه حال و اقدام به نماز اول وقت، در سخت ترین موقعیت ها.
6- یکی از دوستان شهید ابراهیم شجیعی نقل می کند: «یک بار که با اتوبوس هم سفر بودیم، وقت نماز صبح شد. سید به من گفت: برو به راننده بگو چرا نگه نمی دارد؟ زمستان بود و خیلی هوا سرد. راننده هم قصد نداشت فعلاً جایی نگه دارد. من رفتم جلو و به راننده گفتم، ولی اعتنا نکرد. سید بلند شد و با لحن خوبی به راننده فهماند که وقت نماز صبح است و شاید بعضی ها بخواهند نماز بخوانند. راننده در حالی که ناراحت شده بود، کنار یک پل نگه داشت. جایی که فکر نمی کرد کسی پیاده شود، سید در را باز کرد و هفت هشت نفر پیاده شدیم. توی گل و سرما با آب سرد وضو گرفتیم و همان جا کنار جاده به نماز ایستادیم. بعد هم سید رفت و از راننده تشکر کرد و به او گفت: ببین چه ثواب بزرگی بُردی، باعث شدی تعدادی نمازشان را در اول وقت بخوانند همین توشه آخرت توست».
اقامه نماز در اول وقت، حتی در حال خستگی فراوان.
7- همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت می گوید: «ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سر تا پا خاکی بود و چشم هایش سرخ شده بود. به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند. به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی دَر کُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ایستاد و در حالی که آستین هایش را پایین می زد، به من گفت: من باعجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود. این قدر خسته بود که احساس می کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود».
اهتمام شهید صیاد شیرازی به نماز اول وقت.
8- سردار پردیس، یکی از همکاران شهید علی صیاد شیرازی نقل می کند: «در مأموریتی به اتفاق شهید صیاد، با هواپیما از شیراز به تهران مراجعت می کردیم. بعد از بلند شدن هواپیما، شهید رو کرد به من و گفت: چه کار کنیم که نمازمان را اول وقت بخوانیم؟ من رفتم و به دستور ایشان یک لیوان آب تهیه کردم و شهید صیاد با آن تجدید وضو کرد. سپس پتویی در انتهای هواپیما انداخت و با بررسی حرکت هواپیما، جهت قبله را مشخص کرد و به محض اینکه هنگام نماز شد، به نماز ایستاد و ما هم به ایشان اقتدا کردیم».
شهید رحمانیان و عنایت بالای ایشان به نماز اول وقت.
9- برادر سهراب صدرنشین، در نقل خاطره ای از سردارِ شهید حاج علی اکبر رحمانیان می گوید: «در پایگاه امیدیه بودیم، چند دقیقه ای به اذان صبح مانده بود. علی اکبر را دیدم که بعد از چهار شبانه روز، از منطقه عملیاتی برگشته بود. خستگی شدید در چهره اش آشکار بود. فکر کردم می خواهد استراحت کند و بعد نماز صبح بخواند؛ چون خواب از چشمانش می بارید، ولی برعکس، تا اذان گفتند، جانمازش را پهن کرد و آماده نماز شد. به او گفتم: خسته هستی؛ کمی دراز بکش، بعد نماز بخوان. لبخندی زد و گفت: ما الآن برای همین نماز داریم می جنگیم. وقتی به نماز ایستاد، دیگر آثار خستگی در او نمی دیدم».
یاری خواستن از خداوند برای ادای تکلیف الهی همچون نماز در اول وقت و عنایت همیشگی خداوند.
10- شهید بزرگوار، عباس بابایی، رمز موفقیت خود را در دوره خلبانی در کشور امریکا، توجه داشتن به نماز اول وقت می داند و می گوید: «خلبان شدن من هم عنایت خدا بود. قرار بود بعد از پایان دوره در کشور امریکا، مصاحبه نهایی را یک ژنرال امریکایی با من انجام دهد. تمام تلاش های این دو سال، بستگی به همین مصاحبه داشت. وقتی وارد اتاق او شدم، از من پرسش هایی کرد و من پاسخ دادم. بعد از چند دقیقه، فردی وارد اتاق شد و ژنرال با او رفت و من باید در اتاق منتظر او می ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم، کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! از طرفی ممکن بود نماز خواندن من در آنجا باعث دردسر شود، ولی با خودم گفتم هر چه بادا باد هیچ کاری مهم تر از نماز نیست. در گوشه ای از اتاق روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز شدم. در همین لحظه ژنرال وارد اتاق شد، ولی من با توکل بر خدا نماز را ادامه دادم. نماز که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم و درباره نماز برای او توضیح دادم. او هم لبخندی زد و پرونده ام را امضا کرد و پایان دوره ام را تبریک گفت. آن روز موفقیت خود را در توجه کردن به نماز اول وقت، آن هم در شرایط حساسی مثل آنجا دیدم».
توجه نکردن به سختی ها و گرمای طاقت فرسا، به منظور توفیق در به جا آوردن نماز اول وقت.
11- یکی از هم رزمان شهید حمیدرضا نوبخت، درباره اهمیت دادن این شهید بزرگوار به نماز اول وقت نقل می کند: «با حمیدرضا در جزیره مینو بودیم. روزی برای انجام دادن کاری سوار بر خودرو شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. فصل تابستان بود و گرمای طاقت فرسای خوزستان همه را اذیت می کرد. ناگهان در نزدیک های اهواز، حمیدرضا خودرو را کنار جاده متوقف کرد. دلیل توقف را پرسیدم. او گفت: مگر صدای اذان را نشنیدی؟ به او گفتم: تا اهواز راهی نمانده است و در آنجا زیر سرپناهی نماز می خوانیم. حمیدرضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت: تو از کجا می دانی تا اهواز ما زنده هستیم؟ سپس با مقدار آبی که در ماشین داشتیم، وضو گرفتیم و همان جا نماز را در اول وقت به جا آوردیم».
خداوند متعال در قرآن کریم در وصف مؤمنان می فرماید: «اَلّذینَ
هُمْ علی صَلَواتِهِمْ یُحافِظون؛ مؤمنان واقعی کسانی هستند که بر نمازهای خود محافظت
می کنند.» و به فرموده امام راحل: «نگه داری وقت نماز و به جای آوردن آن در اول وقت،
از مهم ترین آداب عبادت است.» امام صادق علیه السلام نیز در حدیثی زیبا، یکی از ملاک
های شیعه بودن را توجه کردن او به نماز اول وقت می داند و می فرماید: اِمْتَحِنُوا
شیعتَنا عِنْدَ مَواقیتَ الصَّلوةِ کیفَ مُحافَظَتُهُ عَلَیْها. شیعه ما را هنگام وقت
نماز بشناسید (امتحان کنید) که چگونه از آن محافظت می کند. به امید توفیق.
خاطره شهید محمود اخلاقی
همراه مادر شدم تا برسم به خانه. توی راه کلی حرف زدم و مقدمه چینی کردم تا خبر شهادت محمود را به اوبدهم .از مادر پرسیدم: مادر اگه محمود شهید بشه شما چه کار می کنین؟
مادر گفت: این آروزی همه است . محمود خودش می خواست شهید بشه.
هنوز به خانه نرسیده بودیم که به مادر گفتم: محمود شهید شده.
مادر بدون هیچ تغییری در رفتار و کلامش پرسید: کِی؟ چه روزی؟ من ختم برداشتم که محمود روز عاشورا شهید بشه.
وقتی گفتم محمود بعد از ظهر عاشورا شهید شده، مادر از جلوی خانه برگشت و رفت به طرف مسجد جامع.
گفتم: مادر ، محمود شهید شده؛ شما دارین کجا می رین؟
مادر برگشت به طرفم و گفت: بچه ام برای نماز شهید شد، منم می رم مسجد تا نماز بخونم.