شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

شهدا و والدین

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

اسماعیل هم در عملیات بدر دست راستش را داد. در عملیات رمضان پای چپش را داد. در عملیات خیبر شیمیایی شد و... شهادت را جرعه جرعه نوشید.

من همزمان با مجروحیت اسماعیلم در بیمارستان حاضر می شدم و فقط یک آرزو داشتم که اگر به شهادت رسید ببینم که آن چشمان سیاه و قشنگش بسته شده و آرام گرفته که آنقدر اضطراب داشت و نگران بود.

تمام دلش پیش جنگ بود. هیچ وقت یک لقمه غذای بدون اضطراب نخورد. یک لقمه غذای سیر نخورد. بسیاری اوقات غذایی را به ما تحریم می کرد، می گفت کم بخورید. جنگ است. شش ماه گوشت را به ما تحریم کرد، گفت گوشت نخورید، جنگ است، مردم توان خریدن گوشت را ندارند. وقتی می دیدم آنقدر عاشق است در برابر مجروحیت او چه می توانستم بگویم... وقتی که شهید شد گفتم خدایا، اسماعیلم را راحت کردی. تاول های شیمیایی که روی گردنش بود وقتی به آبریزش می افتاد آب از زیر لباس هایش به داخل پوتین هایش می رفت و پوتینش پر از آب می شد. یک چفیه می بست دور گردنش که من مادر این تاول ها را نبینم. بعد از آنکه دستش را قطع کردند تا دو سال جلوی من پرتقال نخورد. تا دو سال کمربند شلوار یا بند پوتینش را جلوی من نبست چون باید از دندانش کمک می گرفت و می بست. می دیدم که تکه تکه شده اما چه می توانستم بگویم. فقط به رشادتش، به شهامتش، به شجاعتش درود می فرستم. روحش شاد باشد...


شهید اصغر ابراهیمی

با اینکه سن و سال کمی داشت، کمک حال پدر و مادر بود و بیشتر خریدهای خونه رو خودش انجام میداد. اون روز مادر منتظر علی اصغر نشد و خودش رفت خرید.

وقتی علی اصغر برگشت، دید مادر تازه از خرید اومده!

مادرو نشوند، یه پتویی روش انداخت، بعدشم رفت آب میوه براش آورد و داد دستش و گفت: مادر جون بخور.

همون ایام، پدر داشت خونه رو تعمیر میکرد. علی اصغر، پدر رو قانع کرده بود که کارهارو بسپاره دستش.

به پدر گفته بود: من خودم هستم، شما استراحت کن.

شهید علی ماهانی

رخت ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم.

وقتی برگشتم ، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت ها هم روی طناب پهن شده!

رفتم پیشش گفتم: الهی بمیرم! مادر ،تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟!

گفت: (مادر جون اگه دو تا دست هم نداشتم،باز وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشم.)

راوی : مادر شهید

شهید علی ماهانی

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست»


شهید علی ماهانی

محمدرضا ایر ان منش (مسئول مخابرات لشکر ۴1 ثار الله کرمان):روزی رفتیم «خانه عمه »[1] تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد . حال و احوالی بپرسد .  ‏آن روز ، ‏علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود، مثل اینکه مادرش روبه روی اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد .

 شهید علی ماهانی

مادر شهیدان ماهانی در خاطرات خود از شهید علی آقا ماهانی می گفتند که از در اتاق که وارد می شدم، ‏از جا نیم خیز می شد . اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، همین کار را می کرد . می گفتم : علی جان، ‏مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دهی؟ ‏می گفت :« این دستور خدا است . » ‏

شهید علی ماهانی

روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباسهای شسته نشده ای را در گوشه حیاط دیده بود . تشت و آب آورده و با همان لباس ساده بسیجی و دست مجروح و فلج، لباسها را شسته بود . وقتی رسیدم، دیدم دارد لباسها را روی طناب پهن می کد . چقدر هم تمیز شسته بود ! گفتم : « الهی بمیرم مادر . تو با یک دست چطوری این همه لباس را  شستی ؟» ‏ ‏گفت : « اگه دو دست هم نداشتم ، ‏باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو در زحمت باشی! »

خاطره ی شهید علی اصغر ارسنجانی

برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود .

با چند نفر از رفقا حرکت کردیم . علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم . پای او هنوز مجروح بود .

 فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد . بی مقدمه گفت :آقا سید شما یه چیزی بگو !؟

بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در

بزنه و ما رو صدا کنه .صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده! از علی اصغر این کارها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت . ادب بالاترین شاخصه او بود .

راوی : سید ابوالفضل کاظمی

خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی

اوایل ازدواجمون بود،

برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه

بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم

سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد

روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید

آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود

این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...

به نقل از همسر شهید

شهید حاج حسین خرازی

داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.»

شهید محمود اخلاقی

مادر داشت ظرف های غذا را می شست. محمود از راه رسید و رفت کمک مادر تا ظرف ها را بشوید.

مادر همین طور که سعی می کرد ظرف ها را از دستش بگیرد، گفت: تو که از غذای ما نمی خوری و ظرفی رو کثیف نمی کنی، من راضی نیستم ظرف های غذای ما رو بشویی. محمود لبخندش را به مادر تحویل داد و گفت: من وظیفه دارم به مادرم کمک کنم.

شهید مصطفی چمران

یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما... چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به مادر خدمت می‌کنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.

سلام بر پدر

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل، تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.

تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. رفتم سراغش، دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم.

چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو  تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می کندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری شد و گفت: «تو چِت شده سلام می کنی؟ یک بار سلام می کنند.» گفتم: «راستش به پدرم سلام می کنم.» پیرمرد دست از کار کشید و  با حیرت گفت: « چی؟! به پدرت سلام می کنی؟ کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفتم و گفتم: «هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره ...»

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!


خاطرات مادران شهید ازهدیه روز مادر

* چادری که هنوز نگه داشتم

مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» می‌گوید: قدیم‌ها که روز مادر نمی‌گرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچه‌ها می‌گفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبی‌هایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.

* بچه‌های شهیدم باهم یک پارچه پیراهنی خریدند

مادر شهیدان «احمد، علی، یونس و محمد جوادنیا» می‌گوید: آن موقع‌ها بچه‌های شهیدم باهم پول می‌گذاشتند و هدیه می‌گرفتند؛ یادم است یکبار پارچه پیراهنی گران‌قیمت برایم گرفته بودند.

* جاروبرقی که داود خریده بود را یادگاری نگه داشتم

مادر شهیدان «داود، علیرضا و رسول خالقی‌پور» درباره هدیه فرزندان شهیدش می‌گوید: بچه‌های من هم مثل بچه‌های دیگر هر چیزی که لازم داشتم، می‌گرفتند؛ اولین هدیه‌ای که داود برایم گرفت، جارو برقی بود؛ الان هم آن جارو برقی را دارم البته زیاد کار نمی‌کند اما یادگاری نگه داشتم؛ خیلی هم از آن جارو برقی کار کشیدم. بیشتر وقت‌ها برایم کتاب می‌خریدند، آنها باهم هماهنگ می‌کردند که چه کتابی برایم بخرند، معمولاً کتاب‌های مذهبی بود و آنها را هنوز هم دارم. الان می‌خواهم برای هدیه روز مادر یک نگاه به من کنند.

* مادری که پیش فرزندانش است

با منزل شهیدان «محمدحسن، محمدابراهیم و محمدحسین طوسی» تماس گرفتیم اما مادر این شهدا به آرزویش رسیده و در کنار بچه‌های شهیدش است.

* راضی نبودم برایم هدیه‌ای بگیرد

شهید «محمدحسن صادقی» از شهدای عملیات «مرصاد» است؛ مادر این شهید می‌گوید: راستش را بخواهید نمی‌گذاشتم برای من هدیه‌ای بگیرند؛ می‌گفتم فعلا لباس دارم، وقتی پاره شد، برای آن موقع هم خدا بزرگ است.

* شهادت پسرم، هدیه‌ای که از او به یاد دارم

شهید «مسعود جوادی» از شهدای عملیات «کربلای 5» است و پیکرش مطهرش 10 سال بعد از انتظار مادر در قطعه 29 آرام گرفت؛ مادر آقا مسعود می‌گوید: هر چیزی که لازم داشتم می‌گرفتند؛ الان یادم نمی‌آید برایم چه می‌گرفت. اما شهادتش هدیه بزرگی برای من است.

* برایم لباس می‌دوخت

مادر شهید مفقود «اکبر منفرد» می‌گوید: پسرم آن موقعی که محصل بود در ایام تعطیلات تابستان در بازار هم خیاطی می‌کرد؛ معمولاً به من پول هدیه می‌داد؛ البته چون خیاطی بلد بود، برای من لباس می‌دوخت.

پسرم سرباز شهید است و 25 سال است که از او خبری ندارم؛ هر مادری دوست دارد در این ایام بچه‌اش در کنارش باشد؛ امروز به تمام مادران می‌گویم، بچه‌های خوبی تربیت کنند و تحویل جامعه دهند تا سربلند باشد.

* یک شاخه گل می‌دادند

همسر شهید سرلشکر «قنبر قنبرزاده» و مادر شهید سرتیپ خلبان «امیرهوشنگ قنبرزاده» می‌گوید: همسرم در جبهه جنوب به شهادت رسید؛ پسرم نیز شاگرد اول رشته خلبانی شد؛ آن موقع آقای خامنه‌ای رئیس جمهور بودند که به پسرم درجه دادند؛ او استاد خلبان شد و در حین انجام وظیفه در اول اردیبهشت 1372 به شهادت رسید و فرزند امیرهوشنگ یک روز بعد از شهادت پسرم، به دنیا آمد.

همسر و پسر شهیدم معمولاً در روز مادر یک شاخه گل با یک پاکت پول می‌دادند و می‌گفتند هر چه که دوست داری برای خودت بگیر. امروز بزرگترین هدیه امیرهوشنگ برای روز مادر، راهی است که او رفت.

* از لبنان برایم روسری و لباس ‌خریده بود

مادر شهید «یوسف رضایی‌مطلق» می‌گوید: یوسف پسر ارشدم است که در سال 1366 در ماووت عراق به شهادت رسید؛ آن موقع‌ها خیلی بحث روز مادر مطرح نبود اما وقتی پسرم حقوقش را از سپاه می‌گرفت، اول می‌آمد و مبلغی به من می‌داد. خیلی حرمت پدر و مادر را نگه می‌داشت.

گاهی که به لبنان می‌رفت، از آنجا برای من لباس و روسری هدیه می‌گرفت؛ بعضی وقت‌ها هم ظرف و ظروف می‌خرید؛ من هم وسایل خانگی را برای خودش نگه داشتم که قسمت نشد یک روز وسایل را در خانه دامادی‌اش ببینم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۴
محمد جابر زاده انصاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی