نوجوانی شهید عبّاس بابایی
یک روز با عبّاس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلو متری مانده بود. یک دفعه عبّاس گفت: دایی نگه دار! متوجّه پیرمردی شدم که پای پیاده توی مسیر میرفت. عبّاس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه را میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عبّاس دوان دوان رسید؛ نگو برای آن که به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.
شوهر و خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیرو هوایی شده بود که یک روز لا من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم. نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران، به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عبّاس. بعد از احوال پرسی گفت: شما مسؤل آسایشگاه ما را می شناسی، بی زحمت برو راضیش کن تا من و از طبقه دوّم بیاره طبقه اول. گفتم: قضیه چیه عبّاس؟ تو که یک سال بیشتر اینجا نیستی! گفت: می دونی چیه؟ راستش آسایشگامون به آسایشگاه خانوم ها دید داره، نمی خوام به گناه بیفتم! وقتی قضیه را به مسؤل آسایشگاه گفتم، خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه به خاطره شما میارمش پایین.