نوجوانی شهید علی بینا
سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ
برادر شهید می گوید: اوضاع و احوال زندگیمان خیلی عجیب غریب بود. مانده بودم که علی توی اون اوضاع، درس و مشق انجام می داد! سر ظهر می رفتیم مکتب. باید حتما جلوی ملّا چهارزانو می نشستیم و هوش و حواسمان رو جمع درس می کردیم. بعد که می آمدیم خانه، پدرمان ما را می فرستاد دنبال گوسفند ها. هنوز نرسیده، مادرمان کی گفت: علی، این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیار. بعد از آوردن آب پدرمان داس می داد دستمان و می گفت: تا شب نشده برید هیزم جمع کنید. تازه شب، موقع نوشتن تکالیف بود؛ ملّا گفته بود اگه کسی ننویسه، سر و کارش با ترکه اناره! با همه این احوال، علی این قدر خوب درس می خواند که بار ها ملّا تعریفش را پیش بابام کرده بود.
۹۴/۰۶/۲۴