نوجوانی شهید علی اکبر رحمانیان
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ق.ظ
تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر، اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوستاش یه چیزی_خوراکی دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر، چرا نخرم! گفت: کتاب نحج البلاغه می خوام. اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه نحج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جمع کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه؛ کتاب بزرگی دستش بود،فکر ممی کردم برا خوندنش وقت بذاره؛ امّا از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود؛ حتّی توی جنگ.
۹۴/۰۶/۲۵