شهید مهدی زین الدین
می خواستم برم دستشویی وقتی رسیدم دیدم همه آفتابه ها
خالین. برای پر کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم میومد برم؛
یه بسیجی اون طرف ایستاده بود صداش زدم؛ برادر می شه این آفتابه رو برام آب کنی؟
اونم آفتابه رو گرفت و رفت. وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه بهش گفتم: اگه
از صد متر اون طرف تر آب کرده بودی تمیز تر بود. آفتابهرا از من گرفت و رفت آب
تمیز آورد. چند روز بعد قرار بود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه دیدم همون کسی که
چند روز پیش برام آب آورد زین الدین بوده، فرمانده لشکر.
نصف شب از شناسایی برگشته بود. وقتی دید بچّه ها تو چادر خوابن بیرون چادر خوابید. بسیجی اومده نگهبان بعدی را صدا بزنه زین الدین را نشناخت. شروع کرد قنداق اسلحه به پهلوش زد. هی ام می گفت: پاشو نوبت پستته. بالآخره مهدی اسلحه را ازش می گیره میره سر پست و تا صبح نهبانی می ده. صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی می گه: چرا دیشب منو صدا نزدی؟ اونم می گه: پس دیشبی که صدا کردم کی بوده؟ ته توی قضیه رو که در میاره می فهمه دیشب فرمانده لشکر رو فرستاده سر پست.