شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

شهدا و شوخی

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ب.ظ

بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.

اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیکلی تدارکاتی- را می‌کرد و غذایشان را یک کم چربتر می‌کشید، یا میوه درشت‌تری برایشان می‌گذاشت، هر کس این صحنه را می‌دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می‌کردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می‌کنید حواستان جمع باشد!

نوار خالی

حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلکه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه کند که همهمه آن ها مانع از آن بود.

ـ بچه ها ساکت باشد و گوش کنید، من سرم درد می کند...

ـ نوار خالی گوش کن خوب می شود حاجی!(این پاسخ کسی جز حسین طحال نبود)

زندگی یک ساعته

در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه(پسته کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:

ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.

ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

آفتاب نیمه شب

وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان نزدیک.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می  کردیم.رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی بود.

یک شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو را کنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!

  بیت المال

خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.

ورود کلیه بردران ممنوع

شیشه در وردی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود کلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته نباشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این کاغذ چیه که نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتی که مخصوص مسئولان بود. جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلیه. گفتیم کلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی کفری شدیم. فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!

احوالپرسی

می گویند جواب های، هوی است و کلوخ انداز را پاداش سنگ! وقتی مثل آدم احوالپرسی نکنی نباید توقع داشته باشی ملاحظه ات را بکنند.

ـ چطوری یا نه؟ خوب بودی بدتر شدی؟

ـ الحمدلله. تو چطوری؟ سرت درد می کرد پایت خوب شد؟

رفت و برگشت

تقلید در کلیات به جایی بر نمی خورد، وای به وقتی که پای جزئیات به میان آید، آن هم در زبان غیر مادری.

ـ گیر عجب آدمی افتادیم ما!

ـ خودت گیر عجب آدمی افتادی!

جوان چهارده ساله

پیرمردی بود از تک و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به کم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد.

ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو که چه بشود؟

ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این مدت که جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!

شوخی با نماینده صلیب سرخ

یکی از بچّه‌ها، به خیال خودش می ‌خواست با نماینده‌ ی صلیب سرخ که آن روز در اردوگاه بود، مزاحی کرده باشد.

پشت در مخفی شد و همین ‌که صلیبی می خواست وارد آسایشگاه شود، از جلویش درآمد و بلند گفت: " پخ "

بنده‌ ی خدا در جا غش کرد و دراز به دراز افتاد کفِ آسایشگاه.

هول هولکی آب آوردیم، زدیم به صورتش و آب قندی به خوردش دادیم تا کم ‌کم حال آمد. بعد هم کلّی ازش معذرت خواهی کردیم و قضیه به خیر و خوشی تمام شد.

الاغی که عملیات را لو داد!

بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشینی کرد..

بعد از این‌ که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچه‌ها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آر‌پی‌جی زن مشغول استراحت شدم. همین‌طور که استراحت می‌کردم چشمم به آر‌پی‌جی ‌اش افتاد. با دیدن آر‌پی‌جی تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آر‌پی‌جی کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن ‌که خیلی خسته بود دست رد به سینه‌ام نزد و قبول کرد، کار با آر‌پی‌جی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه کار با آرپی‌جی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آر‌پی‌جی را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آر‌پی‌جی را به من داد. آرپی‌جی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچه‌ها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی می‌گشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که می‌گشتیم چشمم به یک الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آر‌پی‌جی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آن‌ها قصد غافلگیر کردن بچه‌ها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشه‌های آنان را برملا کرد.

اعزام غواص ممنوع

فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پروازدرآمده بودند.وضعیت قرمز اعلام شد وتمام چراغها وروشنایی ها خاموش شد تاهواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند وجایی را بزنند.

مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود.آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم ومیخوردیم.

برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت.

باهماهنگی قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:

لطفا غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد!!

با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!!

اصطلاح های جنگی :

اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.

چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم

دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز.

مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)

آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)

چهره ترکش پسند(صورت نورانی)

موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.)

1- زره پوش: پوتین

در مقابل کفش و دمپایی می گویند که برای راحتی به پا می کنند و به کار زمان صلح می آیند نه جنگ.

یعنی کفش مسلح و آماده مقابله با هر شرایطی، پست و بلند راه و آب و گل و آهن و آتش و ناملایمات دیگر مقتضی منطقه.

2- ذوالفقار: قایقهای دو موتوره....

نوع پیشرفته قایق موتوریهایی که در جنگ مورد استفاده قرار گرفت قایق های عاشورا و از حیث عقب بودن موتورهایشان، «ری جندر» خوانده می شوند در اصطلاح نظامی انگلیسی. اینکه در نگاه به این قایق از پشت سر، دو موتور آن مثل دو شمشیر تیز به نظر می آید وجه تسمیه ای بوده است تا در کنار عشق و ارادت بچه ها به اهل بیت خصوصاً صاحب ذوالفقار، این نوع قایقها را ذوالفقار بنامد.

3- زوروی دسته:نیرویی که دور از چشم دیگران و بچه های دسته ظروف غذا را می شوید، ظروف آب را آب می کند و سنگر و چادر را نظافت می کند ؛ به نحوی که هیچ وقت هیچ کس نمی داند که این کارها به وسیله چه کسی انجام شده است. کنایه از اینکه مثل زورو سر بزنگاه حاضر می شود، کارش را می کند و بعد دوباره غیبش می زند.

4- زیر پاسپورتتان را آقا امضا نکرده:نمی توانید داخل خاک عراق شوید.

وقتی برای عملیات یا گشت و شناسایی بچه ها ناگزیر بودند به داخل خاک عراق بروند و بعضی از سر مزاح یا بنا به عللی نمی آمدند به آنها می گفتند: زیر پاسپورتتان....

5- ضریب زاویه صفر شده: شهید شده است.

وقتی زاویه توپ صفر شود، لوله آن افقی و موازی افق و سطح زمین قرار می گیرد. این حالت، چون قبلاً «افقی برگشتن» به معنی شهادت، و شهید برگشتن فرد را داشته اند، وجه شبه یا تسمیه ای شده تا در مورد برادری که شهید شده بگویند: ضریب زاویه...

6- آب بیاور نَفَس تازه کن:

خسته شدی. از پا افتادی از بس با عجله خوردی. بلند شو آب بیاور بخور، نفسی تازه کن بقیه اش را بعداً بخور.

7- آبگرمکن نفتی:

موشک ساخت ایران. کنایه از موشکهای 9 متری و 12 متری است که در جنگ شهرها و برای زدن تأسیسات نظامی و اقتصادی دشمن استفاده می شد. و اشاره دارد به خوش هیکلی! آن؛ درست مثل آبگرمکن نفتی در مقایسه با نوع گازی و کم حجم آن، این موشکها را بچه ها با راکتهای گرد و جمع و کوچولوی دشمن می سنجیدند و نتیجتاً به چنین تعبیر طنز آمیزی می رسیدند.

8- آب شنگولی:

نوشیدنی خوش طعم. کمپوت سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو. نوشابه. ساندیس. مایعات خنک و مطبوعی که در هوای گرم، وقتی از آسمان گویی آتش می بارد، حال بچه ها را حسابی جا می آورد، شنگولشان می کند، خصوصاً در گیرودار عملیات و آن راهپیمایی های بعضاً هفت هشت ساعته و بعد، وقتی که روز بالا و جز خاکریز و چاله چوله های ناشی از انفجار و احیاناً چیفه ای که می شد به سر کشید پناهی نبود، مستقیم آفتاب می خورد تو ملاج بچه ها.

9- آب زیر کار:

غواص و نیروی عملیاتی که در زیر آب کار می کند و باید از تیز هوشی و فراست بالایی برخوردار باشد تا کارش از شامه دشمن مصون بماند و دیگر نیروها بتوانند وارد عمل شوند.تصرفی است در اصطلاح پشت جبهه ای «آب زیر کاه» که آدم زبر و زرنگ و مخفی کار را افاده می کند.

10- آدم دودی:

کسی که سیگاری و اهل دود و دم است، و بر وزن «ماهی دودی». برای تنبیه افرادی که به کار می برند که از فرط استعمال دخانیات، گویی مثل ماهی خودشان را از فرق سر تا کف پا دود داده اند. بوی دود می دهند.

***

شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».

هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.

دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.

انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»

حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.

 از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!

 که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».

اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.

تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته های جبهه و جنگ

·         لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

·         لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها  و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

·         مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

·         مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

·         معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

·         ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

·         ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع.

·        ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

·         ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

·         مرگ بر صدام موجی

·           لبخندهای شما را خریداریم.

·          لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

·        ورود برادر ترکش به منطقه ممنوع.

·          لطفا وارد میدان مین نشوید.

·          مرگ بر هزاردام این که صدام است.

·         مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

·          مشک آهنی (تانکر آب نوشته)

·          من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

·      من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

·        مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)

·         نازش نده گازش بده.

·          نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

·          نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

·         نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

·         نه خسته دلاور.

·          ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع.

·          ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید.

·         نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته).

·          ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

·         3 وای به روزی که بسیج بسیج بشه.

·          لطفا تک نزنید (روی کفش نوشته شده بود).

·         لطفا خالی نبندید (داخل چادر نوشته شده بود)

·          مسافرکش کربلا (لباس نوشته راننده مینی بوس در خط)

·          می خواهیم بریم کربلا...منم میام...جا نداریم... با تاکسی بیا میدان مین

·          وایسا که اومدم (سینه لباس نوشته ای که پشت آن نوشته بود: بدو که می رسی!)

·          ورود اشیاء داغ مخصوصا ترکش ممنوع (لباس نوشته)

·          ورود پاهای متفرقه اکیدا ممنوع (پوتین نوشته پای شهید)

·          هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر.

·         همه از من می ترسند، من از لندکروز (روی تریلی نوشته شده بود)

شلمچه بودیم!

شیخ اکبر گفت: امشب نمی شه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن...

تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یه کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی شد. انگار بیابون ارواح بود.فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود، اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس،سگ، بز، الاغ و...

چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد، پوتینا رو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.

ما می دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.

******

شلمچه بودیم!

گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکه اش کرد. اسماعیل گفت: "حالا با نادعلی چیکار کنیم؟" حاجی گفت:" لودرو بیارید جلو". بعد دست و پای نادعلی رو گرفتند و گذاشتنش داخل بیل لودر. حاجی گفت: "تند ببریدش اورژانس.اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!." اسماعیل پرید بالا و پیرمرادی هم ایستاد کنارش. لودر رو بستند به گاز و رفتند تا رسیدند در اورژانس. پیرمرادی پرید پایین و رفت تا امدادگرها رو خبر کنه. اسماعیل بازی اش گرفت. بیل لودر رو کمی آورد بالا. پیرمرادی و امدادگرها با برانکارد دویدن بیرون.  گلوله خمپاره ای خورد نزدیک لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دستشو تکون داد. اسماعیل نگاش کرد و بیلو برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ زد و دستشو به طرف پایین تکان داد. گلوله دیگه به زمین خورد.

اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر کرد می گه بیلو خالی کن. دسته رو فشار داد. سر بیل، وارونه شد.امدادگر، جیغ زد. اسماعیل یادش اومد به نادعلی؛ که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی ولو شد رو زمین و جیغش رفت به آسمون. اسماعیل ترسید. خواست بپره پایین. پاش گیر کرد به دسته ای و از بالای لودر پرت شد رو زمین. دم در اورژانس شده بود بازار خنده. حالا نخند و کی بخند.

*****

جغله های جبهه

شیخ اکبر فرمانده ی مقر بود و شیخ مهدی راننده ی مایلر و شوخ و خوش مزه. نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت: "آهای شیخ اکبر! من می خوام یه دور با این آمبولانس بزنم". شیخ اکبر گفت: " تو بی خود کرده ای! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم".و رفت داخل سنگر. هنوز نرفته بود تو سنگر فرماندهی، که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس. اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد. پشت سرشو نگاه کرد. پدال گازو فشار داد و زد دنده جلو. تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت نوک خاکریز. شکم آمبولانس نشست رو سر خاکریز و مثل الاکلنگ، این طرف و آن طرف می شد.

با صدای خنده بچه ها، شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون. دو دستی زد تو سرش و گفت: " شیخ مهدی برای همیشه برو. اصلا از جبهه برو!". شیخ مهدی سرشو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت: " حالا که رفتم تو هوا!"

******

شلمچه بودیم.

شیخ مهدی می خواست آموزش پرتاب نارنجک بده . گفت: "بچه ها خوب نگاه کنید. محمد! حواست اینجا باشد . احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان ، بهترین نارنجک زن بودم. اول ، دستتون رو می ذارین اینجا ." بعد شیخ ضامنو کشید و گفت:" حالا اگه ضامنو رها کنم ، در عرض چند ثانیه منفجر میشه." داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دورداد زد:" آهای شیخ مهدی! چی کار می کنی؟ "شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز. بچه ها صاف ایستاده بودند . و هاج و واج نارنجکو نگاه می کردن که حاجی داد زد :" بخواب برادر! بخواب!" انگار همه رو برق بگیره ،هیچ کس از جاش تکان نخورد . چند ثانیه گذشت . همه زل زده بودند به سر خاکریز؛ که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریز و منفجر شد . شیخ مهدی رو به بچه ها کرد و گفت:" هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!" فرمانده خواست داد بزند سرش که یک دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که میگفت:" الله اکبر! الموت لصدام!" بچه ها دویدند بالای خاکریز ببینند کیه؟ دیدند یه عرقی ای ، زخمی شده و به خودش می پیچه . شیخ مهدی ، عراقی رو که دید، داد زد:"حالا بگویید شیخ مهدی کار بلد نیست! ببینید چی کار کردم!"

******

دژبانی جلوی تویوتا رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد. یه نگاه هم به شیخ اکبرکه کنار راننده نشسته بود و گفت: " این بچه رو کجا می بری؟" تا راننده خواست چیزی بگه، شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت: " بچه بردن ممنوع!" راننده گفت:" بابا این فرمانده است".

- بله! چی گفتی؟

و بعد گفت:" کارتت؟".

شیخ اکبر کارتشو نشون داد. گفت:" جرمت بیشتر شد". برای بچه کارت جعلی درست کردید!؟  چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک. راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده ی نگهبان رسید و پرسید:" چی شده؟" ماجرا رو که براش گفتند رفت و در کیوسکو باز کرد.

شیخ اکبر رو که دید، داد زد:" این که شیخ اکبر خوردمونه! فرمانده گردان بلدوزری ها". بعد مثل فیل و فنجون رفتند تو بغل هم.

نگهبان، هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه.

******

   شلمچه بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.دوره شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند «الایرانی! الایرانی!» و بعد هر چه تیر داشتند ریختند تو آسمون.

نگاشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند «القم! القم! ،بپر بالا!» صالح گفت« ایرانیند! بازی در آوردند...»عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت «الخفه شو! الید بالا!» نفس تو گلوهامون گیر کرد.شیخ اکبر گفت «نه مثله اینکه راستی راستی عراقیند» خلیلیان گفت «صداشون ایرانیه» یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت «روح روح» دیگری گفت «اقتلوا کلهم جمیعا!» خلیلیان گفت: «بچه ها میخوان شهید مون کنند» بعد شهادتینشو خوند.دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا، همه گیج و منگ شده بودیم .نمی دونستیم چیکار بکنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد «آقای شهسواری، حجتی! کدوم گوری رفتین؟» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت. رو به حاجی گفت «بله حاجی بله ما اینجاییم!» حاجی گفت «اونجا چیکار می کنید؟» گفت«چندتا عراقیه مزدور و دستگیر کردیم » و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند...

خنده حاج همت

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم

حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!

امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.

رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.

ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام  از کنارشان رد می شوم.

آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.

اول رگبار می بندند.

بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.

یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.

این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....

پستانک آقای ژولیده

عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده ـ که احتمالاً شهید شده باشد ـ مسئول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همین‌طور که به سوی منطقه پیش می‌رفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه می‌کرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش می‌گذاشت و او ساکت می‌شد! بعد از عملیات در قله 1904 کله‌قندی و کانی‌مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمی‌ها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد می‌خواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.

من از تو خیلی قوی‌ترم!

یک بار دو نفر از بچه‌ها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط‌بندی کردند. در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی‌تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مُردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی‌ترم! برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می‌گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می‌چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی‌تواند آن هیکل گنده را بچرخاند!

خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدت‌ها اسباب خنده و شادمانی ما بود.

سطل واژگون شد!

در گزارشی از وضعیت نابهنجار بهداشت در زندان‌ها و اسارتگاه‌های عراق، آمده است: توالت‌های غیر بهداشتی نیز مشکل عمده‌ای را به وجود می‌آورد. در ابتدای اسارت بدون هیچ پیش‌بینی درب آسایشگاه‌ها را به روی اسرا می‌بستند و ساعات بسیاری از روز و تمام شب کسی به توالت دسترسی نداشت! وقتی این مطلب را به عراقی‌ها گوشزد می‌کردیم، در کمال بی‌شرمی به پنجره‌ها اشاره می‌کردند و می‌گفتند: از پنجره‌های پشت استفاده کنید! به ناچار در چند روز اول عدّه‌ای از بین میله‌های پنجره‌های پشت آسایشگاه به بیرون ادرار می‌کردند و در نتیجه فضای پشت آسایشگاه‌ها متعفن شده بود. بعد از مدتی سطلی جهت این امر اختصاص دادند و اسرا با آویزان کردن پتویی در پشت درب بسته آسایشگاه، آن محل را مخصوص این (امر) قرار داده و به نوبت دو نفر هر روز صبح سطل را خالی می‌کردند. یک روز دو نفر از بچه‌ها سطل را در حالی که پر بود، در دست گرفته و از پله‌ها آرام آرام پایین می‌بردند. ناگهان یکی از سربازان عراقی، در تعقیب یکی از اسرا که در حال گریز بود، از پله‌ها به سرعت بالا آمد، و چون این دو را مقابل خود دید، فریاد زد کنار برو و کابل دستش را از پایین به طرف آنان پرتاب کرد. آن دو عمداً یا سهواً، ناگهان سطل را رها کرده و فرار کردند! سطل واژگون شد و تمام محتویات آن به روی سرباز بعثی پاشیده شد! بیچاره از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند. در حالی که دشنام می‌داد و سربازان دیگر بر وی می‌خندیدند، از تعقیب دست برداشت و به طرف حمام دوید.

ای عراقی قاتل!

در خاطره‌ای از سردار عراقی، فرمانده سابق لشکر پیاده 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) آمده است: شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه‌های هور فکر می‌کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می‌کرد. و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت. دو تن از همراهانم شهید و یکی هم مجروح شد. دو گلوله به سمت راست سینه‌ام اصابت کرد و ریه‌هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد. همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم. عراقی‌ها آمدند، جیب‌های ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند. بعد از آن دوباره عراقی‌ها به طرف قایق آمدند و یکی از آنها متوجّه شد که من زنده‌ام و به صورتم آب ریخت. چشمهایم باز شد. مرا به سنگر خود بردند. دست‌های مرا بستند و شکنجه‌ام کردند و اطلاعات می‌خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه‌هایم خارج می‌شد. آنها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند. با اشاره نماز خواندم تا اینکه متوجه شدم عراقی‌ها دارند وسایلشان را جمع می‌کنند تا عقب نشینی کنند. آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه‌ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم، آب به داخل ریه‌هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم. با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی‌حال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایق‌های خودی شدم. بچه‌های یکی از گردان‌های لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی‌هوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشم‌هایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».

خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: «ای قاتل عراقی!» اما من که بی‌رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.

محمد گاوی!

روزی یکی از برادران اسیر در اردوگاه موصل 4 مورد هجوم وحشیانه سرباز عراقی به نام محمد قرار گرفت. برادر کتک خورده ناخودآگاه و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: «مگر گاوی؟!» سرباز عراقی که معنی لغت «گاوی» را نفهمیده بود، پرسید: گاوی یعنی چه؟ برادر اسیرمان نیز در جواب این پرسش غیر منتظره سرباز عراقی گفت: سیدی (یعنی آقای من) در ایران به انسان با شخصیت و قدرتمند این لقب را می‌دهند. سرباز عراقی بدون اینکه از این توضیح، مشکوک شود، با خوشحالی و تکبّر، بادی به غبغب انداخت و او را رها کرد! فردای آن روز وقتی یکی دیگر از برادران او را به نام سید محمد صدا زد، سرباز عصبانی شد و با خشونت گفت: «سید محمد گاوی، فهمیدی؟» آن بنده خدا هم که از کل ماجرا بی خبر بود، با تعجب گفته او را تأیید و تکرار کرد. و از آن به بعد لقب «محمد گاوی» رسماً بین برادران (در مورد آن شخص) رواج یافت.

پدر صلواتی

یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی می‌کردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضی‌ها او را «پدر صلواتی» صدا می‌زدند. وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس می‌دی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت می‌گم». فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمی‌دانست که همه به آن بنده خدا می‌گویند «پدر صلواتی». تصور می‌کرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زده‌ام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!

(این قصه واقعیت دارد)

آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ. کله اش را همیشه خدا توی آن ظل گرما، تیغ می زد، واسه همین مشهور بود، به «محمود کله»، محمود کله که عرق از گوش های بلندش، همین طور فر فر می چکید، پارج را از دوغ لبریز می کرد، با فیس و افاده، می ریخت داخل پیمانه لیوان، بچه های را که توی صف ایستاده بودند، صدا می زد.

- تقی چغندر بیاد جلو!!

واسه هر کدام، از ما یک اسم گذاشته بود، رمضان جبار، معروف به جبار سینگ، اکبر ریش، ممد پتکی، با خودش کلی حال می کرد.

یک نی هم کاشته بود، مقابل یکی دو متری، ستون بچه ها، دستور داده بود، که بچه ها حق ندارند،تا صداشون نکرده، از سایه نوک نی، یک سانت جلو تر بیان،...

ساعت حدود دو سه بعد از ظهر، چهل پنجاه نفر را از سنگر و پشت خاکریز، کشیده بود بیرون...

آهای دوغ دارم، دوغ داغ تگری، نه، بخدا راست راستکی، تگری تگری تگریه،...ترکش نخور بیا دوغ بخور، القصه؛ جان بچه ها را به لب شان می رساند، تا لبی از دوغ تر کنند، هنوز کاسه هفت هشت نفر را بیشتر از دوغ لبریز نکرده بود، که خمپاره لعنتی، شد خرمگس معرکه، بساط عیش نوش ما را دوخت بهم....

وقتی صدای صوت خمپاره ویززززز کنان داشت نزدیک می شد، بچه ها هر کدام کاسه ها را یک طرف پرت و پلا کردند و خیز رفتند، حالا نخیز، کی بخیر، نفس ها در سینه حبس حبس شده بود،

یک دو سه،

خمپاره نترکیده بود، مثل چغندر، سیخکی فرو رفته بود، تو خاک، کنار دیگ دوغ، گرد و غبارش همه جا را محور کرده بود، محمود کله را هم...

تقی چغندر که سر ستون بود، بوی سوختن تن خاک، با تن داغ و سرخ خمپاره، مثل فلفل فرو رفته بود، تو سوراخ دماغش، پشت به پشت، های عطسه می کرد، داد می زد.. آهای هوار....

بابا خمپاره که نترکیده این تقی چغندر چرا هوار هوار میکنه، همه مات و حیران، از جا بلند شده بودیم، یک ور انداز کردیم، همه، حی و حاضر بودیم، جز یک نفر، شهردار بخت برگشته، گور به گور شده، محمود کله غیب اش زده بود، ....

یکی می گفت: ناقلا در رفت تو سنگر، ترسیده در نمیاد، یکی می گفت رفته تو چاله خمپاره چند متری آن طرف تر یک چاله گنده بود، از بس خاک بر سر عراقی ها خمپاره یک جا ترکونده بودند، شده بود، ببخشید بی ادبی نشه، مستراح بچه ها، دورش گونی پیچ کرده بودند، تقی چغندر دوید آنجا سرک کشید، محمود کله آنجا هم نبود. واقعا مانده بودیم که شهردار ما اصلا کجا در رفته، که یک مرتبه، مثل مرده ائی که با کفن، از تو قبر بیرون بیاد، سرتا پا دوغ چکان از توی دیگ زد بیرون، ایستاد. چشماش زنگ زنگ می کرد. پقی زدم زیر خنده، بعد یک حیرت نسبتآ کوتاه، همه زدیم زیر خنده، حالا نخند کی بخند، بچه ها مثل ساقه پیچک، به خودشان می پیچیدند، قی می کشیدند و می رفتند هوا، ......

محمود کله، غیض کرده بود؛ داد می زد؛ هرکی در بره و سهم دوغ اش را نخوره، تا یک هفته به طرز هولناکی از چای و شام و آب یخ، هیچ خبری نیست.

هر کی در بره، باباش و میارم جلو چشم اش، بعد دوغ های که از تو سوراخ دماغش بیرون زده بود مشت کرد و پاشید رو سر بچه ها، کله و صورتش را دست کشید، مثل لودر دوغهای که از سرو کله اش شره کرده بود جمع کرد، هورت، بالا کشید، یک آخیش گفت، هق همه را بالا آورد.

وسط دیگ، دوغ چکان، با همان پای برهنه، پارچ و می زد، سه تا سه تا، صدا صدا می کرد، کاسه ها را پر دوغ می کرد، دستور داده بود؛ باید جلوی چشم اش، دوغ را سر بکشیم، هق می زدیم و دوغ را سر می کشیدیم. حسابی حال می کردیم،خنده بازاری بود بخدا.... هق می زدیم و می خندیدم، گور بابای صدام، های خوش بودیم. خوش....

بلبلی

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟ چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن! عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم. شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک! رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»

اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»

باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »

گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.

عراقی نگو، گودزیلا

شب عملیات بود. قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریبچی بودیم، جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مین‌ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.

منطقه غرق در سکوت بود. فقط هرچند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می‌شد. عرق ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین‌ها را در می‌آوردم و چاشنی‌شان را باز می‌کردم یا سیم تله‌ای را که بین دو مین جهنده بود، می‌بریدم.

آخر سر به انتهای میدان رسیدم. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم تا لحظاتی دیگر پیش قراولان لشگرمان از راه می‌رسند و آن وقت دشمن را غافلگیر و حقشان را کف دست می‌گذاریم. یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین و چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود، نگاه کردم. در آن تاریکی فقط سیاهی یه آدم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی می‌داد. اول می‌خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمی‌دانم چطور شد که زد به سرم آرتیست بازی در بیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم‌های سینمایی، گربه وار بروم و از پشت ناکارش کنم.

بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلم‌ها دیده بودم که چطور قهرمان می‌پرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در می‌آورد و بی هوش می‌کند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلابگو. غولتشن بود. دومتر و یک متر عرض. سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پنجه‌اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم.

چنان می‌زد که انگار قاتل پدرش را می‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود می‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده ای از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید! مثل شیرهای گرسنه‌ای که به گاومیش‌ها حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ می‌زدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است.

حالا ما پیچ و تاب می‌خوریم و گریه کنان خدا را صدا می‌زدیم و او هم می‌زد. داشت دخلمان را می‌آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کله‌اش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورید، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله کنان داشتیم پک و پهلویمان را می‌مالیدیم. لا مروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که:

شما چرا به این حال و روز افتاده‌اید؟

نگاه کنید! انگار زیر تانک رفته‌اند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست!

برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟

یکی از بچه‌ها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد. امایی کاش تعریف نمی‌کرد. چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلک‌ها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۵
محمد جابر زاده انصاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی