بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد
بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه،
چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!
تو الان باید به بچههای دیگر هم
روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر
نداره هیچی هم نمیگه، این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی
که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن
هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.
اللهم الرزقنا توفیق الپارتی
وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین
وزن- هیکلی تدارکاتی- را میکرد و غذایشان را یک کم چربتر میکشید، یا میوه درشتتری
برایشان میگذاشت، هر کس این صحنه را میدید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند
و شمرده شمرده شروع میکردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!»
یعنی دارید پارتی بازی میکنید حواستان جمع باشد!
نوار خالی
حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت
ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلکه خود پلی بود برای عبور از فاصله های
سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست
بچه ها را توجیه کند که همهمه آن ها مانع از آن بود.
ـ بچه ها ساکت باشد و گوش کنید، من
سرم درد می کند...
ـ نوار خالی گوش کن خوب می شود حاجی!(این
پاسخ کسی جز حسین طحال نبود)
زندگی یک ساعته
در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران
سپاهی که بنه(پسته کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:
ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.
ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم.
بعد از آن چه خراب، چه درست!
آفتاب
نیمه شب
وقتی
بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان
نزدیک.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می کردیم.رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی
بود.
یک
شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که
دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو
را کنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند،
شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم
ها !!!
بیت المال
خمپاره
که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی
صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت
المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه
راه آمده خوبیت ندارد.
ورود
کلیه بردران ممنوع
شیشه
در وردی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار
چسبانده بودنند:«ورود کلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت.
یعنی چه؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته نباشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند
پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این کاغذ
چیه که نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در
پشتی که مخصوص مسئولان بود. جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در
بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلیه. گفتیم کلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی
کفری شدیم. فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!
احوالپرسی
می
گویند جواب های، هوی است و کلوخ انداز را پاداش سنگ! وقتی مثل آدم احوالپرسی نکنی نباید
توقع داشته باشی ملاحظه ات را بکنند.
ـ
چطوری یا نه؟ خوب بودی بدتر شدی؟
ـ
الحمدلله. تو چطوری؟ سرت درد می کرد پایت خوب شد؟
رفت
و برگشت
تقلید
در کلیات به جایی بر نمی خورد، وای به وقتی که پای جزئیات به میان آید، آن هم در زبان
غیر مادری.
ـ
گیر عجب آدمی افتادیم ما!
ـ
خودت گیر عجب آدمی افتادی!
جوان
چهارده ساله
پیرمردی
بود از تک و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به کم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی
رضا نمی داد.
ـ
تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو که چه بشود؟
ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این
مدت که جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!
شوخی
با نماینده صلیب سرخ
یکی
از بچّهها، به خیال خودش می خواست با نماینده ی صلیب سرخ که آن روز در اردوگاه بود،
مزاحی کرده باشد.
پشت
در مخفی شد و همین که صلیبی می خواست وارد آسایشگاه شود، از جلویش درآمد و بلند گفت:
" پخ "
بنده
ی خدا در جا غش کرد و دراز به دراز افتاد کفِ آسایشگاه.
هول هولکی آب آوردیم، زدیم به صورتش
و آب قندی به خوردش دادیم تا کم کم حال آمد. بعد هم کلّی ازش معذرت خواهی کردیم و
قضیه به خیر و خوشی تمام شد.
الاغی
که عملیات را لو داد!
بعد
از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک
کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشینی کرد..
بعد
از این که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچهها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات
مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم.
همینطور که استراحت میکردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم
که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی
کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان
با آن که خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول کرد، کار با آرپیجی را برایم
توضیح دهد... وقتی نحوه کار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آرپیجی
را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی
را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچهها فاصله گرفتیم. با هم دنبال
چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که میگشتیم چشمم به یک الاغ
افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده
و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. من هم الاغ را
نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد
و منفجر شد. با انفجار موشک آرپیجی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار
گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آنها قصد غافلگیر کردن بچهها را داشتند
که به خواست خداوند الاغ نقشههای آنان را برملا کرد.
اعزام
غواص ممنوع
فروردین
سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد
بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پروازدرآمده بودند.وضعیت
قرمز اعلام شد وتمام چراغها وروشنایی ها خاموش شد تاهواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته
باشند وجایی را بزنند.
مشغول
غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود.آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن
نشسته بودیم ومیخوردیم.
برق
که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت.
باهماهنگی
قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی
از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن
خاصی گفتند:
لطفا
غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد!!
با
این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به
فکر حمله هوایی دشمن نبود!!