او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در اصفهان به پایان برد و در سال ۱۳۵۶ جهت ادامه تحصیل در مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت به تهران رفت. در دوران انقلاب 1357 ایران از فعالین مبارز بود و به توزیع اعلامیههای خمینی و شرکت در مبارزات خیابانی میپرداخت. در همین دوران از طریق محمود بروجردی با گدوه توحیدی صف آشنا شد. در جریان مراجعت روح الله خمینی به ایران به عضویت کمیته حفاظت برگزیده شد و مسئولیت حراست فیزیکی خمینی را در بهشت زهرا در روز دوازدهم بهمن ۵۷ به عهده گرفت.
در سال ۱۳۴۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش از کسبه مشهدی بود. اصلیتشان از دهستان بیهود توابع قاین بود و از جمله افرادی بود که در دوران شاهنشاهی به لحاظ این که مقلد سیّد روح الله خمینی بود و با روحانیونی همچون سیّد علی خامنه ای، سیّد عبدالکریم هاشمی نژاد ارتباط داشت.
او بعد از اتمام دوره راهنمایی، به کسب علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. مدتی بعد به این نتیجه رسید که اگر با اخذ مدرک پایان دبیرستان وارد حوزه شود، موفقتر خواهد بود. او در کلاسهای درسی مسجد جواد و امام حسن مجتبی، بخصوص کلاسهای آیتالله خامنهای که در آن زمان با عنوان حاج سید علی آقا شناخته میشد شرکت میکرد.
احمد کشوری (زاده 1332 در کیاکلا - درگذشت 15 آذر 1359) از خلبانان هوانیرو ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در جنگ ایران و عراق کشته شد. وی نقش مهمی در جنگ کردستان در برابر احزاب کرد در سالهای ۱۳۵۸ و در دوران آغازین جنگ داشت.
او در سال ۱۳۵۱ وارد ارتش شد و دوره آموزشی هلی کوپتر را با موفقیت پشت سر گذاشت.
پیرامون روحیات فردی وی کمک به فقرا و مبارزه با فساد و مخالفت با دولت شاپور بختیار قید شدهاست. هلی کوپتر وی مورد اصابت موشک از سوی هواپیمای میگ عراقی در تنگه بینا در استان ایلام در منطقة عمومی میمک قرار گرفت.
حسین فهمیده در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراج قم زاده شد. در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.
پخش اعلامیههای سیّد روح الله خمینی در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی؛ دیدار خمینی در بازگشت به ایران، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیریهای خوزستان از جمله اقدامات اوست.
وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه -از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق- همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در ۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر کشته شد. و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.وی در خانوادهای متوسط و مذهبی در شهر قزوین و در 14 آذر 1329 متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» گذراند. پس از گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۴۸ در رشتهٔ پزشکی پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در رشته خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال ۱۳۴۹ به آمریکا اعزام گشت.
تا این رو گفت صدای الله اکبر به گوشم خورد. یدفه از خواب پریدم دیدم اذون صبح شده و صدای مؤذن میاد. مو به تنم سیخ شده بود. تازه فهمیده بودم چه اشتباهیی کرده بودم. تازه فهمیده بودم چمران ها از همه چیزشون گذشتند تا ما ها از این راه نگذریم اما حالا بخاطر چندتا آدم ریاکار دارم از همه جا خودم رو عقب می کشم.
و چند وقت بعد معبر سایبری فندرسک شروع به فعالیت کرد. آقا مصطفی بازهم بیا و مارا از این منجلاب ریا و غرور و خیانت بیرون کش. اینجا گاهی زمین دلتنگ چمران ها می شود. مدتی است در های شهادت را بسته اند. اینجا فرشته گان لیاقت شهادت را احتکار کرده اند. روزگار گرانی انسانیت است. نمیدانیم امروز در همان راهی هستیم که فردا خواهیم بود یا فردا در راهی هستیم که امروز نخواهیم بود. فقط بگویم انسان بودن سخت است باور کن. هدف را گم کرده ایم و به گمانمان دین هدف نهایی ماست. غافلیم از اینکه دین فقط راهیست برای رسیدن به معبود. معبودی که برای دور زدن عقایدمان آنرا پشت دین پنهان می کنیم. آری اینجا دوران گرانیست. بیا و خریدار ما بی دلان باش...
می خواستم برم دستشویی وقتی رسیدم دیدم همه آفتابه ها
خالین. برای پر کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم میومد برم؛
یه بسیجی اون طرف ایستاده بود صداش زدم؛ برادر می شه این آفتابه رو برام آب کنی؟
اونم آفتابه رو گرفت و رفت. وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه بهش گفتم: اگه
از صد متر اون طرف تر آب کرده بودی تمیز تر بود. آفتابهرا از من گرفت و رفت آب
تمیز آورد. چند روز بعد قرار بود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه دیدم همون کسی که
چند روز پیش برام آب آورد زین الدین بوده، فرمانده لشکر.