شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد بخوابم و گفت: جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید! از خواب بیدار شدم. هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن، خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این بار فورا اسمشو پرسیدم، گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه یکی شان نوشته بود شهید امیر ناصر سلیمانی. بعد ها متوجّه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مداسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۰
محمد جابر زاده انصاری

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگذار کنند. وضع ضاهری شان خوب نبود. ما به این مسأله اعتراض کردیم. البتّه خیلی از بچّه های کلاس هم بدشان نمی آمد! احمد خیلی جدّی و محکم به معلّم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت: بچّه های مردم به گناه می افتند. معلّم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود: اگر رحیمی توی کلاس باشه، من دیگر درس نمی دم. خلاصه قرار شد احمد، این درس را غیر حضوری بخواند. اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه قبول شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۴
محمد جابر زاده انصاری

کتابچه دعا کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فراز هایی از دعا را می خواند. یک بار به شوخی بهش گفتم: آقا محمّد، دعا کمیل ما شب های جمعه ست؛ چرا شما هر روز، بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟ گفت: مگر انسان فقط شب های جمعه، به یاد خدا نیاز دارند؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن،پاسخ به همین نیاز ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد جابر زاده انصاری

مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمّی که سپاه می خواست بگیره، محمّد چند ماهی مرخّصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کنه به خلاف تصوّر خیلی ها محمّد قید امتحانو زد و گرفت دور مریضی مادرش تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد رفته بود ویلچیر گرفته بود تا مادر رو هر از مدّتی ببرد حیاط بیمارستان. بار ها مادر رو روی دوشش گذاشته و از پلّه های بیمارستان آورده بود پایین. به مادش خیلی احترام می گذاشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
محمد جابر زاده انصاری

فقط چهارده سالش بود. شب عملیات دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمند ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید(پیرمرد گردان). باران آتش و گلوله، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت: مگر می شود تو این اوضاع، نماز خواند و...؟ هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب، حالت مردانگی به خودش گرفت و گفت: عمو! حواست کجاست؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نما ز خواندن!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

کم توقع بود. اگر هم چیزی برایش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. رزو دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت: بچّه سرایدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش. اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۰
محمد جابر زاده انصاری

برای مأموریتی به شهر حلبچه رفته بودیم. در حال نوشتن خاطره بودم که خودکارم تمام شد. در یکی از خرابه ها مدادی پیدا کردم و به نوشتن ادامه دادم. لحظاتی بعد با ماشین به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم هنوز در حال نوشتن بودم که حاج حسین گفت: فلانی چی کار می کنی؟ گفتم: با مدادی که پیدا کردم خاطره می نویسم. ناگهان پاش را گذاشت رو ترمز و گفت: برو مداد را بذار و برگرد. مال مردم، مال مردم است عراقی، ایرانی نداره. اون روز ایشان درس بزرگی به من دادند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی زحمت بیندازد.

دلم نمیامد: همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو؟

گفت: اگه بگم، دعوا نمی کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چی کارش کردی؟

گفت: یکی از بچّه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۵۷
محمد جابر زاده انصاری

پدرش می گوید: در طول مدّتی که در محلّه خودمان زندگی می کردیم، علی آقا برای همه شناخته شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادش داشت. از سر کار که به منزل می آمدم معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالیهایش مشغول بازی بودند. تا چشمش به من می افتاد، بازی را رها می کرد و می دوید به سمت من. خیلی مؤدّب سلام می داد و می رفت بطرف منزل تا آمدن من را اطّلاع بدهد. این کار علی، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشه. بچّه های هم سن و سالهایش حسابی تحت تأثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند.     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲
محمد جابر زاده انصاری

همسرش می گه: یه روز اومدم خونه، چشام سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته. بهش گفتم: گریه کردی؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟ مدّتی بعد برای گروه خودش یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر کی غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توی صندوق، باید جریمه بدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۵
محمد جابر زاده انصاری