شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

زندگینامه

حسین فهمیده در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراج قم زاده شد. در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانواده‌اش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.

پخش اعلامیه‌های سیّد روح الله خمینی در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی؛ دیدار خمینی در بازگشت به ایران، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیری‌های خوزستان از جمله اقدامات اوست.

وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری می‌شد، با تلاش‌هایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه -از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق- همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در ۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر کشته شد. و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۲
محمد جابر زاده انصاری

ماجرای هدیه شهید رستگاری به مادرش از بهشت/ مادری که بدون سواد، یک شبه قاری قرآن شد

مادر جان! من الان در بهشتم چه چیزی می‌خواهی که برای تو از آنجا بیاورم؟ مادر به شهید می‌گوید: الان که در بهشت هستی می‌توانی از خدا بخواهی که من بتوانم قرآن بخوانم. این خواهران بسیج و خانم‌های جلسه‌ای می‌آیند و من را به جلسه قرآن می‌برند. همه که قرآن می‌خوانند وقتی نوبت به من می‌رسد می‌گویم که من سواد ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۸
محمد جابر زاده انصاری

زندگی و فعالیت‌ها

وی در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در شهر قزوین و در 14 آذر 1329 متولد شد. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» گذراند. پس از گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۴۸ در رشتهٔ پزشکی پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در رشته خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال ۱۳۴۹ به آمریکا اعزام گشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۳
محمد جابر زاده انصاری

زندگی

وی در سال ۱۳۱۲ در یکی از محله‌های قدیمی شهر کرمان به نام محله شهر که از محله‌های بسیار قدیمی و فقیر نشین شهر کرمان بود، به دنیا آمد. محمد جواد باهنر فرزند دوم خانواده و دارای نه خواهر و برادر بود. پدر او پیشه‌ور ساده ای بود که زندگی محقرانه‌ای داشت و به واسطه مغازه کوچکی که در سرگذر محله داشت امرار معاش می کرد. در سن پنج سالگی برای آموزش به مکتب خانه‌ای سپرده شد و نزد بانوی معلم مکتب‌خانه قرآن را فرا گرفت از حدود یازده سالگی با راهنمایی حجت‌الاسلام حقیقی، فرزند معلم مکتب خانه، به مدرسه معصومیه کرمان وارد شد و تعلیم دروس حوزوی را آغاز نمود. او همزمان با دروس حوزوی با شرکت در امتحانات متفرقه دروس خود را در دبیرستان نیز ادامه داد. او در سال ۱۳۳۲ وارد حوزه علمیه قم شد و در‌همان زمان طلبگی وارد دانشکده الهیات شد و کارشناسی الهیات خود را در سال ۱۳۳۷ به اتمام رسانید. وی به مدت کمتر از یک سال در شهر نجف تحصیل نمود ولی مجددا به قم بازگشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۷
محمد جابر زاده انصاری

تا این رو گفت صدای الله اکبر به گوشم خورد. یدفه از خواب پریدم دیدم اذون صبح شده و صدای مؤذن میاد. مو به تنم سیخ شده بود. تازه فهمیده بودم چه اشتباهیی کرده بودم. تازه فهمیده بودم چمران ها از همه چیزشون گذشتند تا ما ها از این راه نگذریم  اما حالا بخاطر چندتا آدم ریاکار دارم از همه جا خودم رو عقب می کشم.

و چند وقت بعد معبر سایبری فندرسک شروع به فعالیت کرد. آقا مصطفی بازهم بیا و مارا از این منجلاب ریا و غرور و خیانت بیرون کش. اینجا گاهی زمین دلتنگ چمران ها می شود. مدتی است در های شهادت را بسته اند. اینجا فرشته گان لیاقت شهادت را احتکار کرده اند. روزگار گرانی انسانیت است. نمیدانیم امروز در همان راهی هستیم که فردا خواهیم بود یا فردا در راهی هستیم که امروز نخواهیم بود. فقط بگویم انسان بودن سخت است باور کن. هدف را گم کرده ایم و به گمانمان دین هدف نهایی ماست. غافلیم از اینکه دین فقط راهیست برای رسیدن به معبود. معبودی که برای دور زدن عقایدمان آنرا پشت دین پنهان می کنیم. آری اینجا دوران گرانیست. بیا و خریدار ما بی دلان باش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۰
محمد جابر زاده انصاری

می خواستم برم دستشویی وقتی رسیدم دیدم همه آفتابه ها خالین. برای پر کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم میومد برم؛ یه بسیجی اون طرف ایستاده بود صداش زدم؛ برادر می شه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت. وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه بهش گفتم: اگه از صد متر اون طرف تر آب کرده بودی تمیز تر بود. آفتابهرا از من گرفت و رفت آب تمیز آورد. چند روز بعد قرار بود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آب آورد زین الدین بوده، فرمانده لشکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۷
محمد جابر زاده انصاری

پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد بخوابم و گفت: جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید! از خواب بیدار شدم. هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن، خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این بار فورا اسمشو پرسیدم، گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه یکی شان نوشته بود شهید امیر ناصر سلیمانی. بعد ها متوجّه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مداسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۰
محمد جابر زاده انصاری

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگذار کنند. وضع ضاهری شان خوب نبود. ما به این مسأله اعتراض کردیم. البتّه خیلی از بچّه های کلاس هم بدشان نمی آمد! احمد خیلی جدّی و محکم به معلّم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت: بچّه های مردم به گناه می افتند. معلّم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود: اگر رحیمی توی کلاس باشه، من دیگر درس نمی دم. خلاصه قرار شد احمد، این درس را غیر حضوری بخواند. اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه قبول شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۴
محمد جابر زاده انصاری

کتابچه دعا کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فراز هایی از دعا را می خواند. یک بار به شوخی بهش گفتم: آقا محمّد، دعا کمیل ما شب های جمعه ست؛ چرا شما هر روز، بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟ گفت: مگر انسان فقط شب های جمعه، به یاد خدا نیاز دارند؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن،پاسخ به همین نیاز ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد جابر زاده انصاری

مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمّی که سپاه می خواست بگیره، محمّد چند ماهی مرخّصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کنه به خلاف تصوّر خیلی ها محمّد قید امتحانو زد و گرفت دور مریضی مادرش تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد رفته بود ویلچیر گرفته بود تا مادر رو هر از مدّتی ببرد حیاط بیمارستان. بار ها مادر رو روی دوشش گذاشته و از پلّه های بیمارستان آورده بود پایین. به مادش خیلی احترام می گذاشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۵
محمد جابر زاده انصاری