شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

فقط چهارده سالش بود. شب عملیات دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمند ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید(پیرمرد گردان). باران آتش و گلوله، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت: مگر می شود تو این اوضاع، نماز خواند و...؟ هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب، حالت مردانگی به خودش گرفت و گفت: عمو! حواست کجاست؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نما ز خواندن!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

کم توقع بود. اگر هم چیزی برایش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. رزو دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت: بچّه سرایدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش. اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۰
محمد جابر زاده انصاری

برای مأموریتی به شهر حلبچه رفته بودیم. در حال نوشتن خاطره بودم که خودکارم تمام شد. در یکی از خرابه ها مدادی پیدا کردم و به نوشتن ادامه دادم. لحظاتی بعد با ماشین به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم هنوز در حال نوشتن بودم که حاج حسین گفت: فلانی چی کار می کنی؟ گفتم: با مدادی که پیدا کردم خاطره می نویسم. ناگهان پاش را گذاشت رو ترمز و گفت: برو مداد را بذار و برگرد. مال مردم، مال مردم است عراقی، ایرانی نداره. اون روز ایشان درس بزرگی به من دادند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی زحمت بیندازد.

دلم نمیامد: همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو؟

گفت: اگه بگم، دعوا نمی کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چی کارش کردی؟

گفت: یکی از بچّه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۵۷
محمد جابر زاده انصاری

پدرش می گوید: در طول مدّتی که در محلّه خودمان زندگی می کردیم، علی آقا برای همه شناخته شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادش داشت. از سر کار که به منزل می آمدم معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالیهایش مشغول بازی بودند. تا چشمش به من می افتاد، بازی را رها می کرد و می دوید به سمت من. خیلی مؤدّب سلام می داد و می رفت بطرف منزل تا آمدن من را اطّلاع بدهد. این کار علی، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشه. بچّه های هم سن و سالهایش حسابی تحت تأثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند.     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲
محمد جابر زاده انصاری

همسرش می گه: یه روز اومدم خونه، چشام سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاش گرفته. بهش گفتم: گریه کردی؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟ مدّتی بعد برای گروه خودش یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود: هر کی غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توی صندوق، باید جریمه بدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۵
محمد جابر زاده انصاری

زمان شاه بود. همه سر صف ایستاده بودیم که چند نفر باکارتون های موز و کیک، وارد مدرسه شدند. قبل از این که موز و کیک به هر نفر بدهند، ازش می پرسیدند: طرفدار شاهی یا خمینی؟ اگه می  گفت شاه، بهش می دادند. نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده، کیک و موز را گرفت، زد زمین  و با فریاد گفت: نه موز و کیکتون رو می خوام، نه اون شاه نادونتون رو؛ من عاشق امام هستم. بعدش هم از مدرسه دوید بیرون. مادرش می گفت: اون روز بعد از مدرسه، رفت هرچی پول تو جیبی داشت، داد عکس امام رو خرید و آورد خانه و با سنجاق چسبوند رو سینه اش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
محمد جابر زاده انصاری

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می خواند مثل این که خدا را می بیند؛ ذکر ها را دقیق و شمرده ادا می کرد. بعد ها درباره نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت: اشکال کار ما اینه که برا همه وقت می ذاریم، جز برای خدا! نمازمون را سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم؛ امّا یادمون می ره اونی که به وقتش برکت می ده، فقط خود خداست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۷
محمد جابر زاده انصاری

تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر، اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوستاش یه چیزی_خوراکی دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر، چرا نخرم! گفت: کتاب نحج البلاغه می خوام. اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه نحج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جمع کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه؛ کتاب بزرگی دستش بود،فکر ممی کردم برا خوندنش وقت بذاره؛ امّا از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود؛ حتّی توی جنگ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۶
محمد جابر زاده انصاری

پدرش کشاورز بود و وضع مالی خوبی نداشت با این که محمود خودش هم زن و بچّه داشت ولی همیشه کمک حال پدر و مادر هم بود. ایّام عید نوروز نزدیک بود و همه پدر و مادر ها به فکر خرید عید برای بچّه هاشون بودند. محمود که وضعیّت پدر را درک می کرد قبل از شب عید مقداری وسایل برای خواهر و برادراش خرید و آورد. تا پدر شرمنده بچّه ها نشه، این در حالی بود که خود محمود هم وضعیّت مالی خوبی نداشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۶
محمد جابر زاده انصاری