شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۴۹ مطلب توسط «محمد جابر زاده انصاری» ثبت شده است

لباس های ورزشی ام را شستم و اتو کشیدم تا برای روز امتحان آماده باشد. با عجله آمد خانه. آن ها را برداشت و برد. از پنجره دیدم که آن ها را داد به یکی از دوستانش. وقتی برگشت، خوش حالی توی چهره اش برق می زد. با عصبانیت گفتم: من تازه لباس هایت را اتو کرده بودم. چه کار کردی؟! بغض کرد و گفت: دوستم همه نمره هایش بیسته؛ امّا اگه لباس ورزشی نپوشه دو نمره از ورزشش کم می شه!

(شهید بابک سرمدی)   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲
محمد جابر زاده انصاری

آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می گرفت. باورم نمی شد! با تعجب گفتم: پسرم تو اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتما کار محمّی داشتی؛ نه؟! محمد رضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننه برم که این قدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: نمازم را مسجد خوندم. می خوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل از خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده!

(شهید محمد رضا میر انداز)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۳
محمد جابر زاده انصاری

با بچه های فامیل، کنار نهرآب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز ودرشت از آب رد شد. بچه ها  سیب را گرفنتد وتقسیمش کردند و خوردند، اما علی رضا نخورد. گفت: من نمیخورم. شاید صاحبش راضی نباشد.بچه ها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوش حالی بال در آورد، وقتی دید پسر کوچکش این قدر حلال وحرام سرش میشود!

(شهید علی رضا مظفری صفات)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۶
محمد جابر زاده انصاری

گفت:من باید یه جوری بهش بگم که نماز بخونه. گفتم:ممکنه ناراحت بشه. رفت وآرام دست روی شانه هایش گذاشت وگفت:اگه میخوای با ما باشی ، عصری بیا مسجد.خیلی با احتیاط ازجلوی مامورها گذشتیم ووارد مسجد شدیم. منتظر نشسته بود،صف اول!

(شهید ناصر قاسمی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۹
محمد جابر زاده انصاری

سال 72، والفجر 1، بدن مطهر شهیدی 16_17 ساله را دیدم. حدود ده سال از شهادتش می گذشت. برجستگی روی قلبش نظرم را جلب کرد. با احتیاط ، مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباسش را باز کرد. یک کتاب فیزیکی بود، یک دفتر و جزوه، و یک برگه سؤال. از روی اسمی که اول کتابش نوشته بود، شناسایی اش کردیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۷
محمد جابر زاده انصاری

یک روز، ابراهیم کاری کرد که پدر از او خواست از خانه بیرون برود وتا شب بر نگردد! او هم رفت و تا شب هم نیامد.

همه خانواده ناراحت بودند که ناهار چه کرده و چه خوره؟ شب که برگشت با ادب سلام کرد، بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چی خوردی؟ ابراهیم گفت: توی کوچه راه می رفتم، دیدم یک پیرزن کلی وسایل خریده و نمی دونه چه طور ببره خونه! منم رفتم کمکش کردم. کلی تشکر کرد و به اصرار یک پنج ریالی بهم داد. چون برای اون پول زحمت کشیده بودم، خیالم راحت بود که حلاله وباهاش نون خریدم و خوردم.

(شهید ابراهیم هادی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۵
محمد جابر زاده انصاری

حسین را به بنده نوجوانان بزهکار انداختند. صبوری به خرج داد. چند روز صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتن زیر مشت و لگد. می گفتند: تو این جا چه کار داری؟! از آن به بعد، شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک بار هم نشده که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بده. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی، یا این که ازسقف آویزان می کردند.

(شهید حسین علم الهدی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰
محمد جابر زاده انصاری

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛ امّا از مدرسه با عجله به خانه می آمد، کیفش را می گذاشت، با سرعت وضو می گرفت و به مسجد می رفت. یک روز مادر به او گفت: چرا این قدر عجله می کنی؟ تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی. اگه اصلا نماز نخونی هم هیچ اشکالی نداره.                                                                                                                                         اشکبوس گفت: نماز باعث می شه همیشه ثابت قدم باشم... .

(شهید اشکبوس نوروزی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۷
محمد جابر زاده انصاری

حاضر.

فریدون جعفری!

حاضر

عباس ایران نژاد!

......

صدایی نیامد. بچّه ها اول به هم نگاه کردند و بعد به دسته گلی که جای عباس روی صندلی اش بود؛ گل های سفیدی که انگار فریاد می زدند: عباس حاضر است؛ برای همیشه.

( شهید عباس ایران نژاد)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۲
محمد جابر زاده انصاری

سقّا صدایش می کردند. به مادر گفته بود: می خوام اونجا سقّا باشم. همیشه قبل از خودش به رزمنده ها تعارف می کرد. سر سفره ناهار و شام هم دنبال پارچ های آب می دوید و وقت و بی وقت به آن ها آب تعارف می کرد. می گفت: آب نطلبیده، مراد است! حتی آب قمقمه اش را هم می بخشید. تشنه شهید شد؛ همان طور که آرزو داشت.

( شهید زکریا صفر خانی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۰
محمد جابر زاده انصاری