شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پدرش یک باغ کوچک انگور داشت. یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید. درحالی که همه شگفت زده شده بودند، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. بعد به آرامی خوشه ای را چید و در سبد گذاشت و گفت: نگاه کنید! خداوند چه قدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر می رسد، در فصل بهار چهره ای سبز و شاداب به خود می گیرد و میوه آن به این زیبایی رنگ آمیزی می شود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد.

(شهید عبّاس بابایی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمد جابر زاده انصاری

در زمان ما، تخم مرغ، غیمتی بود و نایاب. در روستا خانواده ها هم کم بضاعت بودند. ابوالفضل خیلی دست و دل باز بود و مادرش خیلی به او می رسید. مکتب که می رفتیم، خوراکی هایش را با من نضف می کرد. روزی یک تخم مرغ آب پز آورده بود. با همان دست های کوچکش آن را نصف کرد؛ نیمی را به من داد و نیمی را خودش خورد.

(نوجوانی شهید ابوالفضل رفیعی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱
محمد جابر زاده انصاری

لامپ های اضافه خانه را خاموش کرد و گفت: اسراف نکنید! ما می توانیم با صرفه جویی توی مصرف آب و برق و گاز، به پیروزی کشورمون کمک کنیم.

(شهید نقی نادعلی اوغلی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

... وصدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند، او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند؛ حتی اگر شهید شدم؛ چون من هدف خود را انتخاب کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم. پدر و مادر مهربان من! از زحمات چند ساله شما متشکرم. من عاشق خدا امام زمان گشته ام و این عشق، هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود تا اینکه تا این که به معشوق خود، یعنی {الله} برسم وبه حق که ما می رویم که این حسین زمان، خمینی بت شکن را یاری کنیم، و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مالیات گذشتم و به معنویات فکر کردم؛ از مال و اموال و پدر ومادر وبرادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدف؛ یعنی الله... .

(شهید احمد رضا جزینی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد جابر زاده انصاری

در منطقه دشت عبّاس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفره ناهار نشستند. غذا آب گوشت بود؛ ولی سید سجّاد بلند شد و رفت سراغ نان های خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن. شروع کرد به خوردن. گفتند: چرا اینا را می خوری؟ غذا که هست. گفت: اون پیرزن های بیچاره با عشق اینا رو میفرسن جبهه؛ شما می گذاریدشان برای دور ریختن؟! فردای قیامت، پاسخ زحمت اونا را چه کسی مده؟!

(شهید سیّد سجّاد خاضع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۰
محمد جابر زاده انصاری

به مطالعه بسیار علاقه مند بود. گاهی حتی از خرج های ضروری اش چشم پوشی می کرد و هر چه می توانست کتاب می خرید. 15_16 سالش بود، مشتری چند مجلّه ای قم شد. سال 52 با همین کتاب ها و مجله ها یک کتاب خانه کوچک داخل لانه راه انداخت. استش را هم گذاشت {حضرت حرّ}. کتاب ها درباره زندگی ایمه اطهار و موضوعات دینی بود. آن ها را به هم سن وسال های خودش می داد.

(سردار شهید سیّد کاظم کاظمینی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۷
محمد جابر زاده انصاری

لباس های ورزشی ام را شستم و اتو کشیدم تا برای روز امتحان آماده باشد. با عجله آمد خانه. آن ها را برداشت و برد. از پنجره دیدم که آن ها را داد به یکی از دوستانش. وقتی برگشت، خوش حالی توی چهره اش برق می زد. با عصبانیت گفتم: من تازه لباس هایت را اتو کرده بودم. چه کار کردی؟! بغض کرد و گفت: دوستم همه نمره هایش بیسته؛ امّا اگه لباس ورزشی نپوشه دو نمره از ورزشش کم می شه!

(شهید بابک سرمدی)   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲
محمد جابر زاده انصاری

آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می گرفت. باورم نمی شد! با تعجب گفتم: پسرم تو اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتما کار محمّی داشتی؛ نه؟! محمد رضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننه برم که این قدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: نمازم را مسجد خوندم. می خوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل از خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده!

(شهید محمد رضا میر انداز)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۳
محمد جابر زاده انصاری

با بچه های فامیل، کنار نهرآب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز ودرشت از آب رد شد. بچه ها  سیب را گرفنتد وتقسیمش کردند و خوردند، اما علی رضا نخورد. گفت: من نمیخورم. شاید صاحبش راضی نباشد.بچه ها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوش حالی بال در آورد، وقتی دید پسر کوچکش این قدر حلال وحرام سرش میشود!

(شهید علی رضا مظفری صفات)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۶
محمد جابر زاده انصاری

گفت:من باید یه جوری بهش بگم که نماز بخونه. گفتم:ممکنه ناراحت بشه. رفت وآرام دست روی شانه هایش گذاشت وگفت:اگه میخوای با ما باشی ، عصری بیا مسجد.خیلی با احتیاط ازجلوی مامورها گذشتیم ووارد مسجد شدیم. منتظر نشسته بود،صف اول!

(شهید ناصر قاسمی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۹
محمد جابر زاده انصاری