شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به من می گفت: مادر جان، وقتی من و داداش خونه ایم، درست نیست شما وخواهرم در حیاط را باز کنید؛ یا من می روم یا داداش. شاید یه مرد نامحرم پشت در باشه؛ خوب نیست صدای شما را نامحرم بشنوه. خیلی حسّاس بود. با این که ما خودمان رعایت می کردیم امّا همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۴
محمد جابر زاده انصاری

بار ها با هم در زمین فوتبال به اتّفاق دیگر دوستان، بازی کردیم. اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سال هایمان بود؛ یک گل که می خوردیم، سر هم تیمی هایمان داد می کشیدیم؛ توپ که اوت می رفت، جرزنی مس کردیم. خلاصه خیلی موقع ها احترام هم دیگر را نگه نمی داشتیم. امّا از وقتی که حسین به تیم ما اضافه شد، توی هر تیمی بود، نمی گذاشت بچّه ها به هم بی احترامی کنن. می گفت:خب چیه؟! گل خودیم دیگه، جبران می کنیم، ارزش نداره و... .

همه بچّه ها تحت تأثیر این آرامش و محربانی حسین قرار می گرفتند و آرام می شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳
محمد جابر زاده انصاری

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: احترام به والدین، دستور خداست. یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه حیاطه، همه را شسته بود انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من ابن جا باشم و تو، زحمت شستن لباس ها را بکشی!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۱
محمد جابر زاده انصاری

برادر شهید می گوید: اوضاع و احوال زندگیمان خیلی عجیب غریب بود. مانده بودم که علی توی اون اوضاع، درس و مشق انجام می داد! سر ظهر می رفتیم مکتب. باید حتما جلوی ملّا چهارزانو می نشستیم و هوش و حواسمان رو جمع درس می کردیم. بعد که می آمدیم خانه، پدرمان ما را می فرستاد دنبال گوسفند ها. هنوز نرسیده، مادرمان کی گفت: علی، این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیار. بعد از آوردن آب پدرمان داس می داد دستمان و می گفت: تا شب نشده برید هیزم جمع کنید. تازه شب، موقع نوشتن تکالیف بود؛ ملّا گفته بود اگه کسی ننویسه، سر و کارش با ترکه اناره! با همه این احوال، علی این قدر خوب درس می خواند که بار ها ملّا تعریفش را پیش بابام کرده بود.    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲
محمد جابر زاده انصاری

راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع، روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با این که پول کمی بود امّا این بچّه، هیچ وقت شکایتی نداشت. مدّتی که گذشت، متوجّه شدیم اسدالله، زود تر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه پیاده روی می کند. علّت کارش را متوجّه نشدیم تااین که یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجّه این موضوع شد، رفت و مقداری پول آورد و گفت: این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم. طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پی انداز کند!   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان، منحرف کردن بچّه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر دوستای مثل خودش را جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک را آتش زدند و بساط مصری ها را جمع کردند. سال ها بود مسیر دورزدن عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجّسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسؤلیت هیت با حسین بود، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه. علتش را که پرسیدند، گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین دور مجّسمه شاه بگردد! از همان سال دیگه مسیر عوض شد. مأمور های ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خوشکشون زده بود؛ باورشان نمی شد کار یک بچّه چهارده ساله باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰
محمد جابر زاده انصاری

نماز ظهر و عصر رو حسینیه طلایه خوندیم و اومدیم بیرون ساعت سه و نیم بود که دیدیم حتجی ضابط، تازه داره از حسینیه میاد بیرون. دیدم از بس کریه کرده چشاش سرخ شده مثل این که قبل از نماز قبور شهدای گمنام که توی حسینیه هستند، نشسته و گریه کرده.

مقدار کمی تربت شهید پیشم بود، دادم دست حاجی. او هم بویید و به چشاش کشید. بعد به من گفت: فلانی این جیه؟ چه خاکیه؟ گفتم: تربت شهیده. گفت: نه بگو ببینم از کجا آوردی؟ این بوی خاصّی داره. نگاهی کردم و گفتم: راستش این خاک های سر چند تا شهیده. مقداریشو بین دوستان تقسیم کردیم، اینم به ما رسیده. گریه اش شدیدتر شد و بهم گفت: میشه این حهک را به من بدید؟ منم دو دستی تقدیمش کردم، از اون به بعد هر وقت حاجی می خواست روایتگری کنه، اوّل این خاک را می بویید بعد شروع می کرد از شهدا گفتن.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

حرفاش به دل می نشست. صحبت ها و سخنرانی های برونسی دلنشین بود. تفسیر های زیبایی از آیات قرآن می کرد. بعضی وقت ها جملات پر معنا و قصاری می گفت:در عملیات خیبر سک شب در جمع مسؤلین تیپ سخنرانی کرد. خیلی زیبا گفت باید مقلد باشید و آخرتتان درست بشود.

بعد کلمه مقلد را این گونه معنا کرد:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                      میکشد هر جا که خاطر خواه اوست

یعنی اگر ولی امر (الگویت) می گفت این جا پا بگذار، پا بگذار ولو آتش باشد و اگر گفت نگذار، نگذار ولو گلستان باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۴
محمد جابر زاده انصاری

یک روز با عبّاس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلو متری مانده بود. یک دفعه عبّاس گفت: دایی نگه دار! متوجّه پیرمردی شدم که پای پیاده توی مسیر میرفت. عبّاس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه را میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عبّاس دوان دوان رسید؛ نگو برای آن که به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

روی دستش قیر ریخته بود؛ حسابی هم سوخته بود.

ناراحت پرسیدم: چی شده پسرم؟!

گفت: کار پسر همسایه است!

عصبانی رفتم سراغش. تند آمد دنبالم. گفت: سوخته که سوخته؛ باهاش دعوا نکنی ها. خود پسر شرمنده شده بود. چند بار آمد بود عذر خواهی.

(شهید ناصر قاسمی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۰
محمد جابر زاده انصاری