شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

سال 72، والفجر 1، بدن مطهر شهیدی 16_17 ساله را دیدم. حدود ده سال از شهادتش می گذشت. برجستگی روی قلبش نظرم را جلب کرد. با احتیاط ، مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباسش را باز کرد. یک کتاب فیزیکی بود، یک دفتر و جزوه، و یک برگه سؤال. از روی اسمی که اول کتابش نوشته بود، شناسایی اش کردیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۷
محمد جابر زاده انصاری

یک روز، ابراهیم کاری کرد که پدر از او خواست از خانه بیرون برود وتا شب بر نگردد! او هم رفت و تا شب هم نیامد.

همه خانواده ناراحت بودند که ناهار چه کرده و چه خوره؟ شب که برگشت با ادب سلام کرد، بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چی خوردی؟ ابراهیم گفت: توی کوچه راه می رفتم، دیدم یک پیرزن کلی وسایل خریده و نمی دونه چه طور ببره خونه! منم رفتم کمکش کردم. کلی تشکر کرد و به اصرار یک پنج ریالی بهم داد. چون برای اون پول زحمت کشیده بودم، خیالم راحت بود که حلاله وباهاش نون خریدم و خوردم.

(شهید ابراهیم هادی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۵
محمد جابر زاده انصاری

حسین را به بنده نوجوانان بزهکار انداختند. صبوری به خرج داد. چند روز صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتن زیر مشت و لگد. می گفتند: تو این جا چه کار داری؟! از آن به بعد، شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک بار هم نشده که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بده. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی، یا این که ازسقف آویزان می کردند.

(شهید حسین علم الهدی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰
محمد جابر زاده انصاری

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛ امّا از مدرسه با عجله به خانه می آمد، کیفش را می گذاشت، با سرعت وضو می گرفت و به مسجد می رفت. یک روز مادر به او گفت: چرا این قدر عجله می کنی؟ تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی. اگه اصلا نماز نخونی هم هیچ اشکالی نداره.                                                                                                                                         اشکبوس گفت: نماز باعث می شه همیشه ثابت قدم باشم... .

(شهید اشکبوس نوروزی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۷
محمد جابر زاده انصاری

حاضر.

فریدون جعفری!

حاضر

عباس ایران نژاد!

......

صدایی نیامد. بچّه ها اول به هم نگاه کردند و بعد به دسته گلی که جای عباس روی صندلی اش بود؛ گل های سفیدی که انگار فریاد می زدند: عباس حاضر است؛ برای همیشه.

( شهید عباس ایران نژاد)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۲
محمد جابر زاده انصاری

سقّا صدایش می کردند. به مادر گفته بود: می خوام اونجا سقّا باشم. همیشه قبل از خودش به رزمنده ها تعارف می کرد. سر سفره ناهار و شام هم دنبال پارچ های آب می دوید و وقت و بی وقت به آن ها آب تعارف می کرد. می گفت: آب نطلبیده، مراد است! حتی آب قمقمه اش را هم می بخشید. تشنه شهید شد؛ همان طور که آرزو داشت.

( شهید زکریا صفر خانی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۰
محمد جابر زاده انصاری

جنازه اش پس از شانزده سال، از عراق سالم به وطن برگشته بود. سرهنگ عراقی هنگام تحویل جنازه  به بچّه های تفحص، گریه می کرد ومی گفت: مدّت زیادی جنازه را زیر آفتاب گذاشتیم و پودر مخرب جسد روی آن ریختیم؛ ولی ففط کبود شد و باز هم سالم ماند. سالم ماندن بدن انسان پس از شانزده سال، ما را گذشته ی محمد رضا کشاند. مادرش می گفت: از چهار، پنچ سالگی نمازش را کامل می خواند. چهارده ساله بود که برای رفتن به جبهه خیلی تلاش می کرد؛ امّا به خاطره سن کمش، مسؤلین ثبت نامش نمی کردند. روز آخر ثبت نام، دست توی شناسنامه اش برد تا سن وسالش بیش تر نشون بده و هزار تا صلوات هن نذر امام زمانش تا مولاش سربازی اش را بپذیرد. محمد رضا حاجتش را از امام زمانش گرفت و رفت. حاج حسین کاجی، هنگام خاک سپاری شهید، ترک نشدن نماز شب، دایم الوضو بودن، مداومت بر غسل جمعه، نخوردن آب از روز جمعه و نگه داشتن آن برای غسل، ومالیدن اشک های زیارت عاشورا بر بدنش را از علت های جاودانگی جسم شهید دانست.

(شهید محمد رضا شفیعی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۵
محمد جابر زاده انصاری

می‌گفت: یادتون باشه یک بُعدی نباشید. بهتره دکترِ پاسدار یا مهندسِ پاسدار باشید تا اینکه بخواید فقط پاسدار باشید. نگذارید ایران بعد از پیروزی از قلمرو علمی عقب بمونه.

(شهید بهرام گل آور)

***************

سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالا‌ترین نمره.

(شهید چمران)

***************

چند بار رفته بود دنبال نمره‌اش. استاد نمره نمی‌داد. دست آخر گفت «شما نمره گرفته‌ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست می‌دهد.» خودش می‌خندید. می‌گفت «کارم تمام شده بود. نمره‌ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم.»

(شهید چمران)

***************

قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آنجا درس می‌خواند، آمده ایران، رفته بود خانه‌شان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می‌خوای بری؟» منصرف شد.

(شهید زین الدین)

***************

درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره اش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار.‌‌ همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه‌اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوهٔ مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

(شهید چمران)

***************

محمد سال چهارم ریاضی فیزیک بود، بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها، آن سال قرار بود برای اولین بار بعد از انقلاب (سال ۱۳۶۲) کنکور برگزار شود. کنکور دومرحله‌ای تستی و تشریحی بود تعداد داوطلبین هم طبیعی است که خیلی زیاد بود از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲...

قبول شدن زیاد هم آسان نبود. محمد هم توی انجمن اسلامی فعالیت داشت، خبرنگار مجله آینده سازان که مجله فرهنگی اتحادیه انجمن‌های اسلامی بود و نیز عضو فعال تشکیلات حزب جمهوری اسلامی بود. علاوه براین‌ها شب‌ها هم می‌رفت بسیج و پست می‌داد. پدرم خیلی نگران درس او بودند. به او می‌گفتند من نمی‌بینم کتاب دستت بگیری.

محمد توی خانه هم که می‌آمد یا مشغول مقاله نویسی برای نشریه دیواری توی دبیرستان بود یا در حال بازنویسی گزارش برای مجله و کلا فعالیتهای غیر درسی.. اما نمره‌هایش اصلا کمتر از ۱۹ یا 19.5 نبود! یکبار از او پرسیدم محمد تو کی درس می‌خوانی؟

گفت اولا سعی می‌کنم درس‌ها را قبل از تدریس یک دور حتی تند، بخوانم تا بدانم قراره چی درس بدهند.

دوما سر کلاس خوب گوش می‌کنم اگر اشکال داشتم همانجا می‌پرسم.

سوما زنگ تفریح که همه شروع به شلوغ کاری می‌کنند من فوری تمرین‌ها و تکالیف‌‌ همان درس را حل می‌کنم. چون تازه درس داده‌اند هم بهتر حل می‌کنم هم دوره می‌شود و مطلب بهتر در ذهنم جا می‌افتد. من وقت درس خواندن ندارم و باید نمراتم هم خوب باشه تا بابا از من راضی باشند. همین طور هم بود.

پدرم گاهی تعجب می‌کردند ولی محمد اکثرا نمره اول کلاسشان بود و معلم‌ها از او کاملا راضی بودند. در کنکور‌‌ همان سال در مرحله تستی و تشریحی با رتبه بسیار خوب قبول شد و در رشته مهندسی شیمی صنایع گاز، به دانشگاه صنعتی شریف راه یافت.

(شهید محمد شاهرخی)

***************

توی خط مقدم، هر وقت بیکار می‌شد یا نوبت نگهبانیش می‌رسید برای کنکور می‌خواند. خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانواده اش رسید که وحید رضا شهید شده بود...

(شهید وحیدرضا احتشامی)

***************

می‌خواستیم بین دو رشته امتحان بدهیم. برای این کار حتماً باید درس ترمودینامیک را پاس می‌کردیم. همراه مجید از یکی از دوستان خواستیم که درس ترمودینامیک را به ما تدریس کند. قبول کرد و سه روز به ما درس داد. بعد از امتحان، نمره مجید چهار نمره بیشتر از آن دوستی بود که به ما درس داد. او به شوخی به مجید گفت این‌ها را من به تو یاد دادم! چطور بیشتر شدی؟!

(شهید مجید شهریاری)

***************

دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچه‌های کلاس چهارم مسئله‌ای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آن‌ها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس دومی‌ها یک نفر را می‌آورم تا مساله را حل کند. بچه‌ها حل نکردند و معلم مرا برد تا مسئله آن‌ها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم مرا روی دوش ان پسر گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل می‌کردم به این فکر می‌کردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟

(شهید مجید شهریاری)

***************

در یکی از درس‌های مرجع یک سوال سختی برایم به وجود آمد که به سراغ بسیاری از اساتید مدرس آن درس رفتم، اما کسی نتوانست پاسخ بدهد؛ یعنی یک نفر گفت سوال غلط است، استاد دیگر گفت ایمیل بزن به نویسنده از خودش بپرس!

یک روز دنبال دکتر شهریاری گشتم تا سراغ او بروم و جواب سوالم را از او بگیرم. البته دکتر شهریاری نه این درس را در دورهٔ کار‌شناسی گذرانده بود و نه هیچ وقت در دورهٔ تدریسش آن را درس داده بود. به هر حال با خودم گفتم ضرر که ندارد، من از ایشان هم سوال می‌کنم. دیدم دکتر وضو می‌گیرد، سوال را برایش گفتم او سوال را گوش کرد و در حین وضو گرفتن وقتی صورتش را شست، یک قسمت از سوال را جواب داد. دست راستش را شست و یک قسمت دیگر و دست چپش را شست و یک قسمت دیگرش را تا اینکه مسح پای چپش را کشید و سوال مرا به طور کامل جواب داد.

(شهید مجید شهریاری)

***************

همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود.

مدت‌ها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه‌ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت.

(شهید بابایی)

***************

۱۸ ساله بود که با معدل ۵۸/۱۹ دیپلم گرفت. در کنکور اعزام به خارج از کشور رتبهٔ نخست را کسب کرد. در کنکور سراسری هم شرکت کرد و در تمامی رشته‌های پزشکی دانشگاه‌های ایران قبول شد که ترجیح داد به دلائلی در دانشگاه تهران به تحصیل ادامه دهد. با ورود به دانشگاه، حرکت‌هایش جهتی خاص پیدا کرد.

به دلیل این‌که محیط دانشگاه را یک محیط غیراسلامی و نفرت‌انگیز می‌دید ـ ظاهر روشنفکرانه و ارضاء کننده خصلت‌های نفسانی ـ با اجارهٔ خانه‌ای در جنوب شهر تهران و تحکیم رابطه خویش با توده محروم و زحمتکش، تصمیم به تشکیل گروهی فعال از بچه‌های جنوب شهر گرفت و این نخستین مرحله جدی از فعالیت سیاسی رضا بود.

پس از چندی جهت رابطه بیشتر با مردم، به دلیل شناخت بیشتر از ویژگی‌های منطقه خود (خوزستان)، انتقالی گرفت و در دانشگاه جندی شاپور اهواز مشغول تحصیل شد. در اواخر سال ۵۵ از طرف گارد دانشگاه اخطار گرفت و تهدید به اخراج شد. به دلیل بی‌اعتنایی و ادامهٔ فعالیت از دانشگاه اخراج شد و به خرمشهر آمد.

(شهید عبدالرضا موسوی)

***************

در یادگیری درس‌هایش خیلی زرنگ و دقیق بود و همیشه می‌گفت: خواهر من! درس را باید سر کلاس از استاد یاد گرفت، اگر این گونه شد دیگر نیازی نیست که بعدا به خودت زحمت بدهی. فقط کافی است یک مرور ساده انجام دهی. اسم اصلی‌اش کوروش بود. یک روز که کتابهای درسی‌اش را نگاه می‌کردیم، دیدم که با خودکار قرمز بالای صفحه نوشته است (البته قبل از شهادت) شهید صادق هلیسائی!

سال ۶۴ رتبه اول کنکور پزشکی شد.

سال ۶۵ شهید شد.

(شهید احمد رضا احدی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۹
محمد جابر زاده انصاری

بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.

اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیکلی تدارکاتی- را می‌کرد و غذایشان را یک کم چربتر می‌کشید، یا میوه درشت‌تری برایشان می‌گذاشت، هر کس این صحنه را می‌دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می‌کردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می‌کنید حواستان جمع باشد!

نوار خالی

حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلکه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه کند که همهمه آن ها مانع از آن بود.

ـ بچه ها ساکت باشد و گوش کنید، من سرم درد می کند...

ـ نوار خالی گوش کن خوب می شود حاجی!(این پاسخ کسی جز حسین طحال نبود)

زندگی یک ساعته

در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه(پسته کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:

ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.

ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

آفتاب نیمه شب

وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند، خصوصا دوستان نزدیک.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می  کردیم.رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی بود.

یک شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو را کنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!

  بیت المال

خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.

ورود کلیه بردران ممنوع

شیشه در وردی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود کلیه برادران ممنوع». موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته نباشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این کاغذ چیه که نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتی که مخصوص مسئولان بود. جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلیه. گفتیم کلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی کفری شدیم. فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!

احوالپرسی

می گویند جواب های، هوی است و کلوخ انداز را پاداش سنگ! وقتی مثل آدم احوالپرسی نکنی نباید توقع داشته باشی ملاحظه ات را بکنند.

ـ چطوری یا نه؟ خوب بودی بدتر شدی؟

ـ الحمدلله. تو چطوری؟ سرت درد می کرد پایت خوب شد؟

رفت و برگشت

تقلید در کلیات به جایی بر نمی خورد، وای به وقتی که پای جزئیات به میان آید، آن هم در زبان غیر مادری.

ـ گیر عجب آدمی افتادیم ما!

ـ خودت گیر عجب آدمی افتادی!

جوان چهارده ساله

پیرمردی بود از تک و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به کم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد.

ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو که چه بشود؟

ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این مدت که جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!

شوخی با نماینده صلیب سرخ

یکی از بچّه‌ها، به خیال خودش می ‌خواست با نماینده‌ ی صلیب سرخ که آن روز در اردوگاه بود، مزاحی کرده باشد.

پشت در مخفی شد و همین ‌که صلیبی می خواست وارد آسایشگاه شود، از جلویش درآمد و بلند گفت: " پخ "

بنده‌ ی خدا در جا غش کرد و دراز به دراز افتاد کفِ آسایشگاه.

هول هولکی آب آوردیم، زدیم به صورتش و آب قندی به خوردش دادیم تا کم ‌کم حال آمد. بعد هم کلّی ازش معذرت خواهی کردیم و قضیه به خیر و خوشی تمام شد.

الاغی که عملیات را لو داد!

بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشینی کرد..

بعد از این‌ که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچه‌ها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آر‌پی‌جی زن مشغول استراحت شدم. همین‌طور که استراحت می‌کردم چشمم به آر‌پی‌جی ‌اش افتاد. با دیدن آر‌پی‌جی تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آر‌پی‌جی کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن ‌که خیلی خسته بود دست رد به سینه‌ام نزد و قبول کرد، کار با آر‌پی‌جی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه کار با آرپی‌جی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آر‌پی‌جی را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آر‌پی‌جی را به من داد. آرپی‌جی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچه‌ها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی می‌گشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که می‌گشتیم چشمم به یک الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آر‌پی‌جی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آن‌ها قصد غافلگیر کردن بچه‌ها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشه‌های آنان را برملا کرد.

اعزام غواص ممنوع

فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پروازدرآمده بودند.وضعیت قرمز اعلام شد وتمام چراغها وروشنایی ها خاموش شد تاهواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند وجایی را بزنند.

مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود.آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم ومیخوردیم.

برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت.

باهماهنگی قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:

لطفا غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد!!

با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۶
محمد جابر زاده انصاری

اسماعیل هم در عملیات بدر دست راستش را داد. در عملیات رمضان پای چپش را داد. در عملیات خیبر شیمیایی شد و... شهادت را جرعه جرعه نوشید.

من همزمان با مجروحیت اسماعیلم در بیمارستان حاضر می شدم و فقط یک آرزو داشتم که اگر به شهادت رسید ببینم که آن چشمان سیاه و قشنگش بسته شده و آرام گرفته که آنقدر اضطراب داشت و نگران بود.

تمام دلش پیش جنگ بود. هیچ وقت یک لقمه غذای بدون اضطراب نخورد. یک لقمه غذای سیر نخورد. بسیاری اوقات غذایی را به ما تحریم می کرد، می گفت کم بخورید. جنگ است. شش ماه گوشت را به ما تحریم کرد، گفت گوشت نخورید، جنگ است، مردم توان خریدن گوشت را ندارند. وقتی می دیدم آنقدر عاشق است در برابر مجروحیت او چه می توانستم بگویم... وقتی که شهید شد گفتم خدایا، اسماعیلم را راحت کردی. تاول های شیمیایی که روی گردنش بود وقتی به آبریزش می افتاد آب از زیر لباس هایش به داخل پوتین هایش می رفت و پوتینش پر از آب می شد. یک چفیه می بست دور گردنش که من مادر این تاول ها را نبینم. بعد از آنکه دستش را قطع کردند تا دو سال جلوی من پرتقال نخورد. تا دو سال کمربند شلوار یا بند پوتینش را جلوی من نبست چون باید از دندانش کمک می گرفت و می بست. می دیدم که تکه تکه شده اما چه می توانستم بگویم. فقط به رشادتش، به شهامتش، به شجاعتش درود می فرستم. روحش شاد باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۳
محمد جابر زاده انصاری