شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نماز شب در قبر ! (شهیدان حسین و ابوالفضل قربانى)

عملیات پیروزمند خیبر در جزیره ى مجنون در جریان بود، قراربود پس ازشکستن خط ، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از این اخبار،دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها وحملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ریخت.

دراین میان دو برادر به نام هاى حسین و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود کل گردان را متاثر کرده و چون خورشیدى فروزان نورافشانى میکردند. این دو برادر شهید، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق میافتاد درهر مکانى که یگان مستقر می شد، قبرى حفرمی کردند وبه خصوص در شب ، نمار می خواندند. هرکسی که بیدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى دید. چقدر زیبا بود توجه به معبودشان .

نماز حاجت دو رکعتى

در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر یک غفلت درمحاصره عراقیها قرار گرفتیم، به گونه اى که راه پس و پیش نداشتیم . خواستیم خود را تسلیم کنیم ،ولى هنوز کمى امید داشتیم ، چون در یک چادر بودیم و هنوزعراقیها ما را ندیده بودند . با هم مشورت کردیم . بنده عرض کردم در سال 60 درعملیاتى که با مشکل روبه رو شدیم با دو رکعت نماز مشکلمان را حل کردیم و این جا هم خوب است دو رکعت نماز بخوانیم . خیلى سریع دورکعت نماز حاجت خواندیم و با تعویض لباس توانستیم نجات پیدا کنیم . در حال فرار بودیم که عراقیها به ما مشکوک شدند و وقتى فهمیدند از خودشان نیستیم شروع به تیراندازى کردند، ولى آسیبى به ما نرسید.

 توسل به اهل بیت

همراه ده نفر از رزمندگان مأموریت داشتیم از رودخانه اى عبورکنیم و به دشمن برسیم. خود را با طناب به هم بستیم و برپیشانیهایمان نیز پیشانى بند یا فاطمه الزهرا(س) بستیم هر چه سعى میکردیم پیشرفت کنیم نمیشد و موج هاى عظیم ما را به جای اولمان باز میگرداند! به پیشنهاد یکى از دوستان نماز دو رکعتى حاجت خواندیم و بلافاصله، زیارت عاشورایى با صداى بلند خواندیم .

بعد از چند ساعت تلاش که در ظاهر خیلى هم پیشرفتى نکرده بودیم نورى به چشمانمان خورد و نا امید از این که نتوانسته ایم به آن طرف برویم، ولى وقتى به ساحل رسیدیم، ساحل دشمن بود و مابه برکت آن نماز و آن زیارت عاشورا، توانستیم از رودخانه عبورکنیم .

نماز بیمه کننده

پس از عملیات غرورآفرین والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بودیم وتبادل آتش از فواصل خیلى نزدیک انجام میشد. یکى از روزها در پشت خاکریز مشغول خواندن نماز بودم. در بین نمازناگهان احساس کردم ضربه ى سنگینى توسط شیئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شکستن نماز خوددارى کردم بعد از نمازمتوجه شدم ترکش نسبتآ بزرکى به مشتم برخورد کرده است ! ترکش را در کرفتم ولى هنوز بسیار داغ بود و نمیشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگیر را از تنم خارج کردم ، دیدم بادگیر سوراخ شده است ولى در حال نماز هیچ آسیبى ندیده ام !

نماز بر روى برانکارد !

ایام عملیات قدس 3 بود که در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند که هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده میکردند، ایشان را بر روى برانکارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسوول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمىداد و راحت خوابیده بود. همگى فکر کردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم که مقدمات کار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده کیم . ناگهان دیدیم که چشمانش را باز کرد وبا یک متانت خاص گفت : برادر! ببخشید که جواب شما را ندادم ، چون فکر مىکردم اکر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بکشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع که شما سوال کردید مشغول خواندن نماز بودم !

معجزه الهى

در سال 1367 هنگام عقب نشینى نیروها و جمع آورى تسلیحات از مناطق جنکى، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبورمیکردند و در بعضى مناطق بمباران هایى انجام مىدادند. یک روز درسنگرى بودیم که داخل آن مقدار زیادى مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگرخارج شدیم .

صدایى به گوش میرسید که فریاد مىزد: حاجى را از سنگربیاورید بیرون.اما در همین لحظه بود که جنگنده عراقى موشک هاى خود را پرتاب کرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ماسریع موضع گرفتیم که مورد اصابت ترکش ها قرار نگیریم . بعد ازچند لحظه که وضعیت عادى شد به محل برگشتیم . یکى از نیروها گفت : بروید داخل سنگر نیمه ویران و حاجى را بیرون بیاورید. من به همراه یکى از دوستان، سینه خیز رفتیم داخل سنگر و با منظره ىعجیبى روبرو شدیم که جز معجزه ى الهى چیز دیگرى نبود!

حاجى در سنگرى که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و نماز بود!

دلیل محکم (شهید غلامعلى پیچک)

شهید پیچک، همیشه براى سایر برادران گردان الگو بود. زخمى شده بود و خون زیادى از او میرفت، امداد رسانى هم کم بود و باید حتمآ به پادگان سرپل ذهاب میرسیدیم . وقت تنگ بود و وضعیت غلامعلى اورژانسى بود. با این حال کمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نیمه خوابیده خواند.اما قبل از آنکه به پادگان برسیم شهید شد. همین امر دلیل محکمى بود براى همه که نماز را حتماسر وقت بجا آورند.

گریه به خاطر نماز

یکى از دوستان امیر براى ما تعریف میکرد: یک بار مأموریت مان طول کشید و ما به نماز اول وقت نرسیدیم . رفتم آثسپزخانه براى صرف غذا، اما از امیر خبرى نبود. دنبالش گشتم او را کنار تانکر آب دیدم که داشت وضو میگرفت . بر چهره اش غبارى از غم نشسته بود و میگفت : پناه بر خدا، خدایا! مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.

اذان مىگویند (شهید على اکبر شیرودى)

علىاکبر در کنار هلیکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال مىکردند. خبرنکارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟

شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمىجنگیم ، ما براى اسلام می جنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد.

این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف

پرسیدند: کجا؟ علی اکبر گفت : نماز! دارند اذان میگویند.

نماز وصال

عبدالحسین در بیمارستان مشهد بسترى بود و من هم نیز بستری بودم . گه گاه به او سر مىزدم ، از ناحیه سر مجروح شده بود، حالش خوب نبود، یک شب نزدیک اذان صبح مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت : عبد الحسین حالش هیچ خوب نیست . سریعا بالاى سرش رفتم ، او را به نرده هاى تختش بسته بودند که به زمین پرتاب نشود. گاهى تکان هاى شدیدى میخورد و سپس بیهوش مىافتاد.

پزشک بالاى سرش آوردیم ، با داروهاى آرام بخش تا حدودى آرام گرفت و بیهوش روى تخت افتاد. مدتى بعد ناگاه بلند شد و نشست و مرا صدا زد و گفت : «خاک تیمم بیاور » مردد بودم بیاورم یا نه ؟ چون بعید مىدانستم وقت را درست تشخیص بدهد، به هر حال آوردم ، تیمم کرد، مهر خواست ، مهر را روى زانویش گذاشت ، تکبیره الاحرام بست ، با حالتى عجیب با خداى خود حرف مى زد، منتظر بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت کنم ، قبول باشدى بگویم و از احوالش جویا شوم . نماز با تکبیره الاحرام شروع شد ولى با سلام تمام نشد، در نماز عشق عبدالحسین نزد معشوقش رفت و سلام نماز را در بهشت گفت .

نماز در قایق

نزدیکیهاى غروب آفتاب ، مسیر طولانى را به طور مخفیانه شناسایى کرده بودیم ، موقع غروب محمدعلى گفت میخواهم نماز بخوانم

گفتم : میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده ، یا حتى اسیر شویم ، ولى او بىاعتنا به حرف من مشغول وضو شد. با خودم فکر کردم که اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن کردیم و نماز را به محمدعلى اقتدا کردیم .

عطر خیبریون

غروب بود، گوشه اى نشسته بودم و وصیت نامه ام را می نوشتم . کنارم آمد و گفت : مرتضی چه احساسی دارى؟ من که در آسمان خون می بینم ، فردا چه خواهد شد؟ آهى کشید و ادامه داد: من احساس خاصى دارم .

در جوابش چیزى نگفتم و فقط سکوت کردم . همان شب خواب دیدم که به اتفاق او به سبزوار رفته ایم ، وقت

نماز بود و عده اى اصرار می کردند که یا به من یا به او اقتدا کنند. من از او خواستم که بپذیرد امام جمامت شود، قبول کرد. نماز که تمام شد، شیشه عطرش را درآورد و به همه تعارف کرد. بعد از آن سیدى به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و گفت : «خوش آمدى، با سجاده ات و شیشه عطرت ».

صبح عملیات خیبر شروع شد. از آب گذشتیم ، هلى کوپترهاى دشمن قایق ها را می زدند، رضا آر- پى - چی می زد، ولى نمیدانم چرا گلوله هایش عمل نمیکرد، شاید این هم خواست خدا بود. با فرماندهى تماس گرفت و گفت : بچه ها پنج دقیقه وقت دارند و بعد از آن دیگر از بچه ها کسی باقی نمىماند، چه کنیم ؟دستور داده شد که همگی اسیر شوند.

عطر جانماز (شهید غلامرضا پروانه)

رضا در حالى که هنوز قدرت مقابله داشت ، در راستاى اطاعت از فرماندهى دست از نبرد کشید و به بچه ها گفت : از این لحظه به بعد هر کس مقاومت کند، کشته میشود و شهید به حساب نخواهد آمد، بعد خودش قامت بست و به نماز ایستاد و در حالی که کلمات نماز را زمزمه می کرد به دیدار خداوند شتافت وقتى به سراغش رفتم عطر جانماز در کنارش بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۱
محمد جابر زاده انصاری

برای بچّه های جبهه سختی مفحومی نداشت. چون حاج حسین خرّازی به آن ها یاد داده بود. چطوری تو جنگ ها بر سختی ها غلبه بکنند. حاج حسین خرّازی فرمانده لشکر بود و همیشه فداکاری می کرد. چیز های زیادی تو کتاب ها درباره حاج حسین خرّازی نوشتند که این فقط جزء کوچکی از کتاب ها بود. آیا می دانستید حاج حسین خرّازی همیشه قرآنی تو جیب داشت و آیه های جهاد را حفظ می کرد و بیشتر روز ها روزه می گرفت!!!!!!!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۶
محمد جابر زاده انصاری

یک روز که شهید خرّازی از جبهه بر می گشت، ماشین تانک آبی را دید وبه طرف آن رفت. مالک آن ماشین شخصی بود که شهید خرّازی را نمی شناخت. شهید خرّازی به او گفتند:(( لطفا اگه میشود شیر را برایم باز کنید تا دستانم را بشویم، چون شهید خرّازی یک دست نداشت باز کردن آن شیر برایش سخت بود. آن مرد شیر را باز کرد وهمین طور که دستش را می شست، از روی شوخی شیر آب را داخل یقه شهید خرّازی کرد. شهید خرّازی برگشت و به آن مرد لبخندی زد. قضیّه این که جز لبخند چیزی نگفت مال همین داستان بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۳
محمد جابر زاده انصاری

گرفتن قسمتی از عراق به دست ایران

در یک عملیات به اسم عملیات ولفجر8 ایرانی ها وقتی که آب اروند بالا آمد با قایق به قسمتی از عراق حمله کردند و آن جا را تصرف کردند.عراقی ها وقی ها وقتی دیدند آب پایین آمده به آن قسمت حمله کردند و آن جا را دوباره در تصرف خودشان در آوردند. تعداد بسیار کمی هم نجات پیدا کردند. که یکی از آن ها فامیل ما بود که توانست نجات پیدا کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۶
محمد جابر زاده انصاری

زندگینامه
مصطفی در سال ۱۳۵۸ در روستای سنگستان استان همدان متولد شد و دوران کودکی خود را در خانواده‌ای فقیر در این روستا گذراند.

وی علاقه زیادی به تحصیل داشت و همین امر سبب شد تا دوران راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ‌التحصیل شود و پس‌ازآن به دبیرستان ابن‌سینا رفت که پس از شهادت هشتاد و پنجمین شهید این دبیرستان لقب گرفت.
پس از گذراندن دوران دبیرستان در آزمون سراسری سال ۷۷ شرکت کرده و وارد دانشگاه صنعت شریف تهران گردید و سپس در سال ۸۱ از این دانشگاه در رشته مهندسی شیمی فارغ‌التحصیل شد.
وی در دوران تحصیل در پروژه‌های علمی فراوانی حضور داشت که پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جداسازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می‌شد، یکی از برتری این فعالیت‌های علمی بود.
مصطفی کارش را با سپاه قدس شروع کرده بود و دوره‌های آموزشی و تحقیقات را یکجا طی کرده بود. او کم‌کم پی برد که صنعت هسته‌ای، محور است. بعد به «UCF» راه پیدا کرد و در آنجا استخدام شد.
سپس به این نتیجه رسید که به UCF نرود و حدود شش ماه منتظر ماند تا به نطنز بیاید. در این مدت فامیل و اقوام به او فشار می‌آوردند؛ یکی صنعت نفت و یکی بانک و دیگری خودروسازی را پیشنهاد می‌کند؛ اما بالأخره پس از شش ماه انتظار، اجازه ورود به عرصه غنی‌سازی را پیدا کرد در سال ۸۸ معاونت بازرگانی را متعهد گردید و دیگر معاونت‌ها را نیز به او پیشنهاد کردند، ولی به دلیل دشواری و استراتژیک بودن این معاونت وارد بازرگانی شد و تا آخر در این پست ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۴
محمد جابر زاده انصاری
خاطرات سردار سلیمانی از شهید عرفه ((حاج احمد کاظمی))

هیچ وقت فکر نمی کردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت کنیم، خاک برسرما که امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت کنم، این هم یکی از رسمهای روزگار است.  پسر شهید احمد یک جمله قشنگی می گفت  روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می کرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس کردی، به خودت عادت دادی، حالاما چه باید بکنیم». شاید در نبود شهید کاظمی بهتر می شود از او حرف زد.، دیگه نیست بگوید: «ول کن پسر، خوشت می آید»، می گفت: حال می کنم وقتی دژبان ها جلوی مرا می گیرند، هل می دهند، دلم می خواهد به من بگویند چکاره ای؟

خاطرات سردار سلیمانی از شهید عرفه ((حاج احمد کاظمی))

هیچوقت فکر نمی کردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت کنیم، خاک برسرما که امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت کنم، این هم یکی از رسمهای روزگار است.  پسر شهید احمد یک جمله قشنگی می گفت  روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می کرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس کردی، به خودت عادت دادی، حالاما چه باید بکنیم». شاید در نبود شهید کاظمی بهتر می شود از او حرف زد.، دیگه نیست بگوید: «ول کن پسر، خوشت می آید»، می گفت: حال می کنم وقتی دژبان ها جلوی مرا می گیرند، هل می دهند، دلم می خواهد به من بگویند چکاره ای؟.

کسی هر وقت یک عزیزی را از دست می دهد، یکسال، دوسال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد، کمتر اتفاق می افتد یک مدت طولانی آدم درگیر کسی بشود که از دست می دهد، 19 سال احمد، حسین حسین   می کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت و این شهدا را نکند.

هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند وپیوسته این ذکر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود وبعد گریه می کرد.

عجیب بود هر کس به دلایلی در غم احمد ناراحت است، یک کسی می گوید: «حیف شد این شخصیت با این جایگاه، با این تأثیرش، از بین ما رفت»، یک کسی وابستگی دوستی، فامیلی و غیره داشت، به هر صورت غم احمد همه را غمگین کرد و از دست دادن احمد همه را ناراحت کرد، اما آن چیزی که بچه های جبهه با احمد دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود که، احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، تداعی خلوص، صفا، پاکی، صداقت بود.

وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی می انداخت، به یاد همت می انداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می انداخت، لذا امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم، آن کسی که از همه ارزشهای جنگ نشانه ای در خود داشت از دست داده ایم، به همین دلیل هم پیوسته خودش را محاسبه می کرد، پیوسته خودش را سرزنش می کرد، پیوسته بی قرار بود،  در مسئولیت با لبخند و گل استقبال شد و هر کجا از مسئولیت خارج شد (در سنگری به سنگری) با اشک بدرقه شد، لشکر 8 نجف را ترک کرد و مردم کردنشین کردستان را از انزوا خارج ساخت، پس از آن  به نیروی هوایی رفت، وقتیکه می خواست خارج شود، شما دیدید  تکه هایی از این فیلم را با اشک و غم دوستانش بدرقه شد، آمد نیروی زمینی، یک امید بزرگی برای سپاه در نیروی زمینی ایجاد کرد، هیچ کس نیست قضاوت کند که هر یک از این مقامها احمد را بالا برد، به احمد افتخار داد، بالعکس بود، فرماندهی لشکر نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود که حال که او بنیانگذار لشکر نجف اشرف بود، بلکه لشکر نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرمانده اش بود، فرمانده نیروی هوایی شدن او به نیروی هوایی افتخار داد، نه نیروی هوایی به احمد افتخار ، فرمانده نیروی زمینی شدن، مقام کمی نیست، بلکه در بین نیروهای مسلح در سپاه پاسداران بالاترین پست، فرمانده نیروی زمینی است و ارشد همه فرماندهان سپاه بعد از فرمانده کل سپاه است.

اما احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود، ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود.

هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست.

نکته دیگر، هرکسی ممکن است تأثیری داشته باشد اما تأثیرات با هم فرق می کند و مشکل این است که ما در زمان حیات آنها قدر این تأثیرات را کمتر می دانیم. یک شخصیتی می آید مثل علامه امینی و الغدیر را می نویسد. مرحوم آقای شیخ عباس قمی  می آید مفاتیح الجنان را می نویسد آنها یک تأثیری دارند و یک هدایتی دارند و امام خمینی(ره) که نظام جمهوری اسلامی را تأسیس می کند یک تأثیر دیگردارد. شخصیت شهید کاظمی را هم در این بعد باید مورد جستجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشکر نبود، ما با او نزدیک بیست و هفت سال زندگی کردیم، رشد کردیم. در ظاهر او فرمانده لشکر بود و ما هم فرمانده لشکر بودیم و خیلی از دوستانمان هم که شهید شدند فرمانده لشکر بودند، اما تأثیرات کاملاً متفاوت بود.

تأثیرات شهید کاظمی در جنگ صرفاً تاثیر یک فرمانده لشکر نبود، که مثل ده یا دوازده تا لشکری که در جنگ وجود دشتند او هم سهمی دارد نقشی داشت و آن نقش را ایفا می کرد، اینگونه نبود.

اجزاء لشکر مثل یک بناست همه اعضای این بنا در آن تأثیر دارند، اما محور ومبنای اساس این بنا ستونهای این بنا هستند. در جنگ احمد جزء ستونهای این بنا بود، هم در آن ارزشهایی که در جنگ بوجود آمد که من اشاره به آنها می کنم. او نقش یک مربی را داشت.

اینجا برادر عزیز سردار رضایی تشریف دارند، سردار رشید تشریف دارند، برادر عزیز آقای اسدی هستند، خیلی از فرماندهان جنگ هستند، آنها شاهدند، چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربی داشتند، نه مربی به معنای مربی نظامی که آموزش نظامی بدهند، نه، مربی جامع تر از این حرفها، و بدون اینها و یا در هرجلسه ای که اینها نبودند نقص بود و وقتی که بعضی هاشون شهید شدند.

این نقص تا آخر جنگ باقی ماند و این سه نفر نقش مربی را داشتند، حسن باقری، حسین خرازی واحمد کاظمی.

اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم، تصمیم گیری می کردیم، سکوت هر یک از این سه نفر، حتماً امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد، حرف آخر را می زدند، اگر مخالفت می کردند با عملیاتی، حتماً یک مسأله و دلیل داشت و اگر اصرار می کردند همینطور بود، ما در 10 عملیات بزرگ جنگ، یعنی عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، بدر، خیبر، والفجر 10، کربلای 5، والفجر 8 در هر ده عملیات بزرگ جنگ، شش عملیات ناجی تصور محورش احمد بود. درثامن الائمه(ع) ایستاد تا دشمن آبادان را نگرفت، برای شکست محاصره آبادان، احمد و حسین دو محور اصلی واساسی بودند.

در عملیات بیت المقدس در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تأخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد،گفت ما به مردم قول داده ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می توانیم برگردیم همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت المقدس را شروع کرده بودیم دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر در مقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای احمد و حسین بودند. در عملیات خیبر همه دستاوردها منحصر به آن چیزی شدکه احمد مهیا کرد یعنی جزایر.

در بدر مثل یک شهاب، جبهه را شکافت رفت داخل. من یادم نمی رود وقتی آخر شب مهدی باکری شهید شده بود همه رزمندگان جبهه را تخلیه کرده و عقب نشینی کرده بودند، فقط ده نفر مانده بودند که اصرار می کردند با التماس احمد را از منطقه بدر خارج کنند، نمی آمد. می گفت: چرا جنگ ما اینطور شد؟ به اینصورت در آمد؟

شخصیتی مثل احمد کاظمی، تأثیرات یک فرمانده لشکر که فقط خرمشهر را آزاد کرد، نبود، پرورش چنین فضایی بود که امروز 17 سال از جنگ می گذرد اما هر روز این نام، نام بسیجی فرهنگ جنگ و توجه به آن در جامعه ما ضروری تر به چشم می خورد و احساس می شود.

این نقش احمد بود، نقش حسین بود نقش حسن باقری بود، نقش مهدی زین الدین بود، نقش شهید علی  رضائیان بود و دهها فرمانده ای که شهید شدند و اینها محور های اصلی اش بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۷
محمد جابر زاده انصاری

آیا می دانستید؟ آیا می دانستید قمقمه های شهدا گردان حضرت ابوالفضل همیشه در عملیات ها یا خالی بوده و یا اگر هم پر بوده یک قطره آن هم خورده نشده است؟

آیا می دانستید بعضی از شهدا بدنشان پس از شهید شدن سالم بوده است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۳
محمد جابر زاده انصاری

این شهید در تهران زندگی می کند. همان طور که می دانید، خانه های تهران بسیار بلند است. روزی این شهید از جبهه برگشت، امّا دیر وقت بود. او برای این که پدر و مادر خود را بیدار نکند زنگ خانه را نزد و تا اذان ظهر بیرون خوابید. وقتی که پدر آن شهید برای نماز صبح به مسجد برود، پسرش را دید. او را به خانه برد. آن پدر شهید به پسرش گفت:(( چرا زنگ را زنگ را نزدی تا در را برایت باز کنیم.)) او گفت:(( نمی خواستم شما ها را از خواب بیدار کنم و باعث آزار شما بشوم.))   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۴
محمد جابر زاده انصاری

وقتی این شهید به خانه برگشت، دید که مادرش در خانه نیست. او در وسط حیاط مقداری لباس نشسته دید و با زحمت زیاد لباس ها را شست. وقتی که مادرش به خانه برگشت، دید که لباس ها شسته شده است. او وقتی به دم در رفت، کفش های پسرش را دید. او به اتاق رفت و وقتی پسرش را دید، گفت(( دردسر های جنگ یک طرف حالا هم که برگشتی به خودت زحمت می دهی.)) پسرش گفت:(( این کار ها برای من افتخار است.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۳
محمد جابر زاده انصاری

وقتی که جنگ بود، گردان های مختلفی می شدند. اسم یکی از این گردان ها گردان امام حسین بود. فرمانده این گردان شهید خرّازی بود. برای ورود به این گردان به کارت ورود نیاز داشت. روزی نگهبان را عوض کردند. نگهبان فرمانده را نمی شناخت. یک روز خرّازی همراه با دوستش به گردان رفتند. خرّازی وقتی می خاست کارتش را در بیاورد دید که کارتش را نیاورده است. خرّازی به نگهبان گفت:(( اشکالی ندارد من وارد شوم.)) نگهبان گفت:(( چرا اشکال دارد، پیاده شو و چند بار کلاغ پر بو رو. همین که دوست خرّازی می خواست به نگهبان بگوید که این مرد فرمانده تو است، خرّازی به نشانه این که هیچ چیزی نگو دستش را گرفت. خرّازی پیاده شد و دور ماشین کلاغ پر رفت. تا این که یک نفر از گردان بیرون آمد و به نگهبان گفت:((چه کاری است می کنی ایشان فرمانده تو است.)) آن نگهبان به گریه افتاد و معذرت خواست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۱
محمد جابر زاده انصاری