شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

نماز ظهر و عصر رو حسینیه طلایه خوندیم و اومدیم بیرون ساعت سه و نیم بود که دیدیم حتجی ضابط، تازه داره از حسینیه میاد بیرون. دیدم از بس کریه کرده چشاش سرخ شده مثل این که قبل از نماز قبور شهدای گمنام که توی حسینیه هستند، نشسته و گریه کرده.

مقدار کمی تربت شهید پیشم بود، دادم دست حاجی. او هم بویید و به چشاش کشید. بعد به من گفت: فلانی این جیه؟ چه خاکیه؟ گفتم: تربت شهیده. گفت: نه بگو ببینم از کجا آوردی؟ این بوی خاصّی داره. نگاهی کردم و گفتم: راستش این خاک های سر چند تا شهیده. مقداریشو بین دوستان تقسیم کردیم، اینم به ما رسیده. گریه اش شدیدتر شد و بهم گفت: میشه این حهک را به من بدید؟ منم دو دستی تقدیمش کردم، از اون به بعد هر وقت حاجی می خواست روایتگری کنه، اوّل این خاک را می بویید بعد شروع می کرد از شهدا گفتن.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

حرفاش به دل می نشست. صحبت ها و سخنرانی های برونسی دلنشین بود. تفسیر های زیبایی از آیات قرآن می کرد. بعضی وقت ها جملات پر معنا و قصاری می گفت:در عملیات خیبر سک شب در جمع مسؤلین تیپ سخنرانی کرد. خیلی زیبا گفت باید مقلد باشید و آخرتتان درست بشود.

بعد کلمه مقلد را این گونه معنا کرد:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                      میکشد هر جا که خاطر خواه اوست

یعنی اگر ولی امر (الگویت) می گفت این جا پا بگذار، پا بگذار ولو آتش باشد و اگر گفت نگذار، نگذار ولو گلستان باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۴
محمد جابر زاده انصاری

یک روز با عبّاس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلو متری مانده بود. یک دفعه عبّاس گفت: دایی نگه دار! متوجّه پیرمردی شدم که پای پیاده توی مسیر میرفت. عبّاس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه را میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عبّاس دوان دوان رسید؛ نگو برای آن که به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۵
محمد جابر زاده انصاری

روی دستش قیر ریخته بود؛ حسابی هم سوخته بود.

ناراحت پرسیدم: چی شده پسرم؟!

گفت: کار پسر همسایه است!

عصبانی رفتم سراغش. تند آمد دنبالم. گفت: سوخته که سوخته؛ باهاش دعوا نکنی ها. خود پسر شرمنده شده بود. چند بار آمد بود عذر خواهی.

(شهید ناصر قاسمی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۰
محمد جابر زاده انصاری

پدرش یک باغ کوچک انگور داشت. یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید. درحالی که همه شگفت زده شده بودند، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. بعد به آرامی خوشه ای را چید و در سبد گذاشت و گفت: نگاه کنید! خداوند چه قدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر می رسد، در فصل بهار چهره ای سبز و شاداب به خود می گیرد و میوه آن به این زیبایی رنگ آمیزی می شود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد.

(شهید عبّاس بابایی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمد جابر زاده انصاری

در زمان ما، تخم مرغ، غیمتی بود و نایاب. در روستا خانواده ها هم کم بضاعت بودند. ابوالفضل خیلی دست و دل باز بود و مادرش خیلی به او می رسید. مکتب که می رفتیم، خوراکی هایش را با من نضف می کرد. روزی یک تخم مرغ آب پز آورده بود. با همان دست های کوچکش آن را نصف کرد؛ نیمی را به من داد و نیمی را خودش خورد.

(نوجوانی شهید ابوالفضل رفیعی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۱
محمد جابر زاده انصاری

لامپ های اضافه خانه را خاموش کرد و گفت: اسراف نکنید! ما می توانیم با صرفه جویی توی مصرف آب و برق و گاز، به پیروزی کشورمون کمک کنیم.

(شهید نقی نادعلی اوغلی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

... وصدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند، او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند؛ حتی اگر شهید شدم؛ چون من هدف خود را انتخاب کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم. پدر و مادر مهربان من! از زحمات چند ساله شما متشکرم. من عاشق خدا امام زمان گشته ام و این عشق، هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود تا اینکه تا این که به معشوق خود، یعنی {الله} برسم وبه حق که ما می رویم که این حسین زمان، خمینی بت شکن را یاری کنیم، و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مالیات گذشتم و به معنویات فکر کردم؛ از مال و اموال و پدر ومادر وبرادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدف؛ یعنی الله... .

(شهید احمد رضا جزینی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد جابر زاده انصاری

در منطقه دشت عبّاس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفره ناهار نشستند. غذا آب گوشت بود؛ ولی سید سجّاد بلند شد و رفت سراغ نان های خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن. شروع کرد به خوردن. گفتند: چرا اینا را می خوری؟ غذا که هست. گفت: اون پیرزن های بیچاره با عشق اینا رو میفرسن جبهه؛ شما می گذاریدشان برای دور ریختن؟! فردای قیامت، پاسخ زحمت اونا را چه کسی مده؟!

(شهید سیّد سجّاد خاضع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۰
محمد جابر زاده انصاری

به مطالعه بسیار علاقه مند بود. گاهی حتی از خرج های ضروری اش چشم پوشی می کرد و هر چه می توانست کتاب می خرید. 15_16 سالش بود، مشتری چند مجلّه ای قم شد. سال 52 با همین کتاب ها و مجله ها یک کتاب خانه کوچک داخل لانه راه انداخت. استش را هم گذاشت {حضرت حرّ}. کتاب ها درباره زندگی ایمه اطهار و موضوعات دینی بود. آن ها را به هم سن وسال های خودش می داد.

(سردار شهید سیّد کاظم کاظمینی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۷
محمد جابر زاده انصاری