شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

شهدا

شهدا راهتان پا بر جاست

با ولایت تا شهادت

مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۴۹ مطلب توسط «محمد جابر زاده انصاری» ثبت شده است

زمان شاه بود. همه سر صف ایستاده بودیم که چند نفر باکارتون های موز و کیک، وارد مدرسه شدند. قبل از این که موز و کیک به هر نفر بدهند، ازش می پرسیدند: طرفدار شاهی یا خمینی؟ اگه می  گفت شاه، بهش می دادند. نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده، کیک و موز را گرفت، زد زمین  و با فریاد گفت: نه موز و کیکتون رو می خوام، نه اون شاه نادونتون رو؛ من عاشق امام هستم. بعدش هم از مدرسه دوید بیرون. مادرش می گفت: اون روز بعد از مدرسه، رفت هرچی پول تو جیبی داشت، داد عکس امام رو خرید و آورد خانه و با سنجاق چسبوند رو سینه اش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
محمد جابر زاده انصاری

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می خواند مثل این که خدا را می بیند؛ ذکر ها را دقیق و شمرده ادا می کرد. بعد ها درباره نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت: اشکال کار ما اینه که برا همه وقت می ذاریم، جز برای خدا! نمازمون را سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم؛ امّا یادمون می ره اونی که به وقتش برکت می ده، فقط خود خداست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۷
محمد جابر زاده انصاری

تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: مادر، اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوستاش یه چیزی_خوراکی دیده، دلش کشیده. گفتم: بگو مادر، چرا نخرم! گفت: کتاب نحج البلاغه می خوام. اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه نحج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جمع کردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه؛ کتاب بزرگی دستش بود،فکر ممی کردم برا خوندنش وقت بذاره؛ امّا از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود؛ حتّی توی جنگ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۶
محمد جابر زاده انصاری

پدرش کشاورز بود و وضع مالی خوبی نداشت با این که محمود خودش هم زن و بچّه داشت ولی همیشه کمک حال پدر و مادر هم بود. ایّام عید نوروز نزدیک بود و همه پدر و مادر ها به فکر خرید عید برای بچّه هاشون بودند. محمود که وضعیّت پدر را درک می کرد قبل از شب عید مقداری وسایل برای خواهر و برادراش خرید و آورد. تا پدر شرمنده بچّه ها نشه، این در حالی بود که خود محمود هم وضعیّت مالی خوبی نداشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۶
محمد جابر زاده انصاری

به من می گفت: مادر جان، وقتی من و داداش خونه ایم، درست نیست شما وخواهرم در حیاط را باز کنید؛ یا من می روم یا داداش. شاید یه مرد نامحرم پشت در باشه؛ خوب نیست صدای شما را نامحرم بشنوه. خیلی حسّاس بود. با این که ما خودمان رعایت می کردیم امّا همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۴
محمد جابر زاده انصاری

بار ها با هم در زمین فوتبال به اتّفاق دیگر دوستان، بازی کردیم. اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سال هایمان بود؛ یک گل که می خوردیم، سر هم تیمی هایمان داد می کشیدیم؛ توپ که اوت می رفت، جرزنی مس کردیم. خلاصه خیلی موقع ها احترام هم دیگر را نگه نمی داشتیم. امّا از وقتی که حسین به تیم ما اضافه شد، توی هر تیمی بود، نمی گذاشت بچّه ها به هم بی احترامی کنن. می گفت:خب چیه؟! گل خودیم دیگه، جبران می کنیم، ارزش نداره و... .

همه بچّه ها تحت تأثیر این آرامش و محربانی حسین قرار می گرفتند و آرام می شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳
محمد جابر زاده انصاری

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: احترام به والدین، دستور خداست. یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه حیاطه، همه را شسته بود انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من ابن جا باشم و تو، زحمت شستن لباس ها را بکشی!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۱
محمد جابر زاده انصاری

برادر شهید می گوید: اوضاع و احوال زندگیمان خیلی عجیب غریب بود. مانده بودم که علی توی اون اوضاع، درس و مشق انجام می داد! سر ظهر می رفتیم مکتب. باید حتما جلوی ملّا چهارزانو می نشستیم و هوش و حواسمان رو جمع درس می کردیم. بعد که می آمدیم خانه، پدرمان ما را می فرستاد دنبال گوسفند ها. هنوز نرسیده، مادرمان کی گفت: علی، این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیار. بعد از آوردن آب پدرمان داس می داد دستمان و می گفت: تا شب نشده برید هیزم جمع کنید. تازه شب، موقع نوشتن تکالیف بود؛ ملّا گفته بود اگه کسی ننویسه، سر و کارش با ترکه اناره! با همه این احوال، علی این قدر خوب درس می خواند که بار ها ملّا تعریفش را پیش بابام کرده بود.    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲
محمد جابر زاده انصاری

راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع، روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با این که پول کمی بود امّا این بچّه، هیچ وقت شکایتی نداشت. مدّتی که گذشت، متوجّه شدیم اسدالله، زود تر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه پیاده روی می کند. علّت کارش را متوجّه نشدیم تااین که یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجّه این موضوع شد، رفت و مقداری پول آورد و گفت: این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم. طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پی انداز کند!   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹
محمد جابر زاده انصاری

مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان، منحرف کردن بچّه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر دوستای مثل خودش را جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک را آتش زدند و بساط مصری ها را جمع کردند. سال ها بود مسیر دورزدن عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجّسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسؤلیت هیت با حسین بود، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه. علتش را که پرسیدند، گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین دور مجّسمه شاه بگردد! از همان سال دیگه مسیر عوض شد. مأمور های ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خوشکشون زده بود؛ باورشان نمی شد کار یک بچّه چهارده ساله باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰
محمد جابر زاده انصاری